سرم را تکان دادم. بعد دوباره به مه تاب نگاه کردم. مانتوی کرم و روسری بلند قهوه ای. داشتم فکر میکردم که آب شار موهای قهوه ای زیر روسری چه گونه مرتب شده اند. یک وری؟ صاف؟ بافته؟
شب به قاعده ای داشتیم که گربه ی خانه مان واجب الحج بود، فردایش، به قاعده ای نداشتیم که بزرگ خانه مان واجب الزکات بود.
گذر لوطی صالح، گذر کریم رود! این یکی را از خودمان درآورده بودیم. کریم کنار بازارچه تنگش گرفته بود، به ما گفت آن طرف را نگاه کنید. تا ما سرمان را برگرداندیم، بی رودربایستی شلوارش را کشید پایین. لنگ و پاچه ی نی قلیانی اش را بیرون انداخت و کنار راسته ی ماست فروش های شاه پور شاشید. بعد هم گفت: «به قاعده ی یک رودخانه راحت شدم!» از آن به بعد به آن جا می گفتیم گذر کریم رود! نمی دانم، اما شنیده ام بعدها این قضیه زبان به زبان گشته و بقیه هم بدون این که بدانند، به آن جا می گویند کریم رود! خدا را چه دیده ای، شاید هم فرداروز یک هیأت بلندپایه از محققین ثابت کنند که قدیم ها از این جا رودخانه ای می گذشته به نام «کریم رود». خیلی ها هستند که سرشان درد می کند برای همین حرف ها. بگردند و از میان تاریخ، حرف در بیاورند، انگار نمی دانند که همه چیز در گذر است.