کتاب آدم فکرهای ناجور

Adam Fekrhaye Najoor
کد کتاب : 77440
شابک : 978-6009973538
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 112
سال انتشار شمسی : 1400
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 9 اردیبهشت
بهاءالدین مرشدی
بهاءالدین مرشدی( ۱۳۵۹) کارشناسی ارشد رشته ی ادبیات نمایشی و بازیگری است. او چندین نمایش ازجمله؛ «حارس»، «دوچرخه»، «کمد»، «کمدی سلطنت»، «وقتی قرار است دزدی اتفاق بیفتد»، «جان و جو»، «همین امروز»، «زن ها و مردها» را کارگردانی کرده و در بیش از ۱۵ تئاتر از جمله «آواز گلها»، «کنجکاوی»، «بلبشو»، «صیقل»، «مکبث نخست وزیر می شود»، «باغ آلبالو»، «بیچاره مکبث»، «مجلس انتقام جویی هملت» و «یک نوشیدنی برای اوژن یونسکو» بازی کرده است. کتاب « آدم فکرهای ناجور» نوشته ی بهاء مرشدی در نسخه ی نارنجی (فانتزی) مجم...
قسمت هایی از کتاب آدم فکرهای ناجور (لذت متن)
قرار بود پسر بشوم ولی شدم دختر. این را خودم فهمیدم. قیافه ی خودم را خیلی دیده ام. مثل پسرها! (خواهش می کنم این جمله را یک بار دیگر بخوانید ولی آن را این طوری بخوانید: قرار بود دختر بشوم ولی شدم پسر. این را خودم فهمیدم. قیافه ی خودم را خیلی دیده ام. مثل دخترها!) مادر می گوید: «چه اصراری داری عین خودت نباشی؟» می گویم: «شما دوست نداری جور دیگری باشی؟» پدرها و مادرها همیشه پدر و مادرند. وضعیت خودشان را تغییر نمی دهند. اصلا خصوصیت بارز آن ها همین است و همه چیز را با همین دو کلمه توجیه می کنند، حتا زندگی شان را. این طوری است که مادر می گوید دوست دارد وضعیت و شرایط زندگی اش را تغییر دهد اما نمی تواند، یعنی اجتماع نمی گذارد. خودش نمی خواهد، این را مطمئن هستم. به شرایط عادت کرده است. یا باید عادت کنی یا با آن بجنگی و همیشه عادت کردن آسان ترین مسیر است. این طوری است که آن ها به این شرایط عادت کرده اند. «ولی من اصلا دوست ندارم تغییر نکنم. مثلا الآن دوست دارم خودم را عوض کنم و بشوم دختر». تغییر حالت صورت مادرم را خوب حس می کنم. در برابر هر تغییری همین طوری می شود. «برو بیرون از آشپزخانه». «من که چیز بدی نگفتم فقط گفتم دوست دارم پسر بودم». می زند توی سر خودش. «دختره ی بی شعور برو بیرون! تو مرا دیوانه می کنی!» از آشپزخانه بیرون می آیم. پدر دارد روزنامه می خواند. می گوید: «روزنامه ی امروز را خوانده ای؟» «نه!» «بخوان». و متوجه من می شود. «آدم باید روزی هزار مرتبه خدا را شکر کند که پسر شده ای! این کارها را چرا می کنی؟ بیا این جا را بخوان!» می گویم: «روزنامه ها دروغ زیاد می نویسند». «این را راست نوشته». «استثنائا». «تو چرا به همه چیز بدبین هستی؟ آدم باید مثبت نگاه کند و فکر کند!» «دقیقا من دارم مثبت نگاه می کنم که روزنامه نمی خوانم!» «تو باید دانش و آگاهیت را نسبت به اجتماعت بالا ببری». «خب حالا چی نوشته؟» روزنامه را از دست پدر می گیرم. می خوانم. (آمار دخترهای فراری که روزانه چندتا فرار می کنند و بعد چه کارهایی انجام می دهند.) «متوجه هستی؟» «این که خوب است دختر هستم؟» «دیوانه، بی شعور، از هیکل و نیمچه سبیلت خجالت بکش»