از اونجایی که من بسیار ازدواجی بودم، و در این عرصه حضور فعالی داشتم؛ کم نبودند افرادی که با شدت هرچه تمام تر و مشتاقانه به یاری ام شتافتند. درواقع احساس می کنم، تلاشی که خاندان و دوستانمان برای داخل کردن من میان خروسها می کردند؛ از تلاش پترس فداکار برای نگه داشتن انگشتش داخل دیوار بیشتر بود! در این کتاب، من، به بحث و بررسی اون خواستگارانی می پردازم که یاد و خاطره شون، مثل یک میخچه، همیشه من رو اذیت می کرد. به این امید، که تعریف و به اشتراک گذاری هر مورد، حاوی نکات آموزشی ای باشه برای سایر شرکت کنندگان این میدان. چون این مورد، از جمله اولین مناظره های انتخاباتی من بود، با همدیگه، به تجزیه و تحلیل اون می پردازیم. قضیه از اونجایی شروع شد که یکی از همکلاسی های دوره فوق لیسانس من، که دختر بسیار مهربون و مذهبی و محجبه ای به اسم زهرا بود؛ به من گفت: -مافوق شوهرم (در اداره نفت کار می کرد)؛ که هم وکیل هست و هم استاد دانشگاه، دنبال یه دختر خوب می گرده. تو هم که می خوای ازدواج کنی. اگه موافق باشی یه قرار بیرون بذاریم با همدیگه. من و تو میریم. شوهرم و رئیسش هم میان. کور از خدا چی می خواست؟!… با تشکر از درگاه ایزد منان، دو چشم بینایم را بر هم فشرده و موافقت کردم. از اونجایی که وکیله، دوازده سال از من بزرگ تر بود (اون زمان من بیست و سه سالم بود)، و احتمال داشتن لپ هم هنوز منتفی نبود، ترجیح دادم اول کار، چیزی به خانواده ام نگم. شب که شد، با خودم گفتم بذار بگم زهرا یه عکس از طرف واسه ام بفرسته که حداقل بدونم فردا با چی رو به رو میشم. آخه می دونید، من وقتی می خواستم برم سر یه قرار، به شدت استرس می گرفتم و چنانچه هیچ ایده ای از شمایل طرف مقابلم نداشتم، با تصور هزاران شکل و قیافه مختلف از «آلن دلون گرفته تا شرک» صبح رو به شب می رسوندم؛ در حالی که دهنم از استرس کج شده بود!
واقعا کتاب متفاوتی بود. حال خیلی خوبی به آدم میداد. طنزها و شوخیهای واقعاً به جای نویسنده، چهره از انواع مختلفی از آدمهای موجود در اجتماع برداشته بود و باید بگم که تنها طنز نبود. نکات مفیدی داشت. دو روزه تمومش کردم. بیصبرانه منتظر کتابهای دیگهی این نویسنده هستم.
کتاب بینظیری است. بسیار بامزه و جذاب با داستانی شگفت انگیز که در قالب طنز به یکی از مسائل مهم اجتماعی میپردازد. داستانی که ارزش چندین بار خواندن را دارد👏