کتاب من… و خواستگاران خواستنی ام!

Man va Khastegaran-e Khastaniam
کد کتاب : 79481
شابک : 978-6227361186
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 310
سال انتشار شمسی : 1401
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 12 اردیبهشت

معرفی کتاب من… و خواستگاران خواستنی ام! اثر نرگس اصغری

کتاب پیش رو روایتگر داستان زندگی دختری به نام «جیران» از خانواده ای نسبتا پر جمعیت است. اما آن چه که در این داستان جریان دارد می تواند برای همه ی ما آشنا باشد، برای همه ی ما که دخترانی جوان و دم بخت را در اطراف خود دیده ام و یا روزگاری خودمان دختری جوان و در آستانه ازدواج بوده ایم، برای همه کسانی که در فضایی سنتی یا مدرن زندگی کرده اند و برای انتخاب شریک زندگی خود دغدغه مند بوده اند. ماجرای کتاب حاضر با زبانی روان و طنزآمیز به تصویر کشیده شده و از آن چه که با آمد و رفت خواستگارهای رنگارنگ و مختلف رخ می دهد حکایت دارد، از اتفاقاتی که یک دختر آماده به ازدواج تجربه می کند.

خانواده ی جیران از آن خانواده هاست که به تحصیلات خیلی خیلی اهمیت می دهند، به نظرشان بهترین نوع ازدواج آن طور است که دو تا خرخوان داخل دانشگاه با هم آشنا شوند و خط قرمزشان هم لپ است، لپ و شکم چیزی است که در این خانواده ممنوع است. با توجه به شرط اول یعنی آشنایی در دانشگاه، جیران سرش بی کلاه مانده، چون یک رشته دخترانه خوانده که در دانشگاه هم هیچ پسری دور و اطرافش نباشد با اینکه تقریبا از پنج سالگی به شدت ازدواجی بوده و الان با سی و دو سال سن هنوز مجرد است.

کتاب من… و خواستگاران خواستنی ام!

دسته بندی های کتاب من… و خواستگاران خواستنی ام!
قسمت هایی از کتاب من… و خواستگاران خواستنی ام! (لذت متن)
از اونجایی که من بسیار ازدواجی بودم، و در این عرصه حضور فعالی داشتم؛ کم نبودند افرادی که با شدت هرچه تمام تر و مشتاقانه به یاری ام شتافتند. درواقع احساس می کنم، تلاشی که خاندان و دوستانمان برای داخل کردن من میان خروسها می کردند؛ از تلاش پترس فداکار برای نگه داشتن انگشتش داخل دیوار بیشتر بود! در این کتاب، من، به بحث و بررسی اون خواستگارانی می پردازم که یاد و خاطره شون، مثل یک میخچه، همیشه من رو اذیت می کرد. به این امید، که تعریف و به اشتراک گذاری هر مورد، حاوی نکات آموزشی ای باشه برای سایر شرکت کنندگان این میدان. چون این مورد، از جمله اولین مناظره های انتخاباتی من بود، با همدیگه، به تجزیه و تحلیل اون می پردازیم. قضیه از اونجایی شروع شد که یکی از همکلاسی های دوره فوق لیسانس من، که دختر بسیار مهربون و مذهبی و محجبه ای به اسم زهرا بود؛ به من گفت: -مافوق شوهرم (در اداره نفت کار می کرد)؛ که هم وکیل هست و هم استاد دانشگاه، دنبال یه دختر خوب می گرده. تو هم که می خوای ازدواج کنی. اگه موافق باشی یه قرار بیرون بذاریم با همدیگه. من و تو میریم. شوهرم و رئیسش هم میان. کور از خدا چی می خواست؟!… با تشکر از درگاه ایزد منان، دو چشم بینایم را بر هم فشرده و موافقت کردم. از اونجایی که وکیله، دوازده سال از من بزرگ تر بود (اون زمان من بیست و سه سالم بود)، و احتمال داشتن لپ هم هنوز منتفی نبود، ترجیح دادم اول کار، چیزی به خانواده ام نگم. شب که شد، با خودم گفتم بذار بگم زهرا یه عکس از طرف واسه ام بفرسته که حداقل بدونم فردا با چی رو به رو میشم. آخه می دونید، من وقتی می خواستم برم سر یه قرار، به شدت استرس می گرفتم و چنانچه هیچ ایده ای از شمایل طرف مقابلم نداشتم، با تصور هزاران شکل و قیافه مختلف از «آلن دلون گرفته تا شرک» صبح رو به شب می رسوندم؛ در حالی که دهنم از استرس کج شده بود!