کتاب بی پدر

Bi Pedar
کد کتاب : 81863
شابک : 978-6008330240
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 128
سال انتشار شمسی : 1396
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 12 اردیبهشت
سهراب براهام
سهراب براهام نویسنده ایرانی متولد سال 1348 می باشد.
قسمت هایی از کتاب بی پدر (لذت متن)
سکینه گردی چشمانش را تنگ کرد و لب پائینی اش را زیر دندان گرفت و با خودش گله کرد و گفت: «تف به روزگار میرزا، دیدی چه به سرم آوردی؟ به من که بیشتر از تو ظلم شد، یعنی نمی فهمی؟! روزی که تو را به پایهٔ کاوار بست و شلاقت می زد، سر لوله تفنگ را بر سینه ات گذاشته بود و نرمی ماشه را سفت کرده بود یادت است؟ حرف بدوبیراه می زدی و نمی ترسیدی که روداله هایت پخش بشوند روی زمین، آن موقع من توی کپر بودم و از درز شاخه های کپر نگاهت می کردم و بندبند دلم پاره می شد و جگرم کباب. تو کتک می خوردی و من ناله می کردم، آن روز سکینه هم مرد؛ یعنی برای همیشه مرد. دلی که شوق و ذوقی نداشته باشد مرده است! از دلم نمی آید که نفرینت کنم. تو پسر عموی منی و من ناف بریدهٔ تو بودم، برکت که این چیزها حالیش نبود! اما تو داری انتقام از حیدر من می گیری، اشکال ندارد هر کار که دوست داری بکن، تو خودت خوب می دانی که حیدر از گذشته خبر ندارد». و بعد پیری زودرس پلک هایش را به آرامی روی هم گذاشت و پیشانی اش را کف دست گرفت و گریه کرد. حبیب و حیدر زیر سایهٔ درخت کهور پیر زیارت ایستاده بودند، حبیب می گفت: «قرارمان با جهانگیر همین جا بود». حیدر نگاهش را به جادهٔ مال روی بین گزهای لب رودخانه دوخت و گفت: «خودش است، دارد می آید». جهانگیر نفس نفس زنان از راه رسید و گفت: «به بهانهٔ علف بریدن گریختم. امشب گاوهایش گرسنگی بکشند، قدر جهانگیر را می فهمد!» داس و جابند را زیر کهور انداخت و هر سه از رودخانه فاصله گرفتند و در مسیر قبله به راه افتادند.