کتاب استخوانی در گلو

A bone in the throat
(روایتی رازآلود و باورپذیر از طغیان تنهایی)
کد کتاب : 84625
شابک : 978-6222207717
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 328
سال انتشار شمسی : 1401
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 12 اردیبهشت
معصومه باقری
معصومه باقری متولد سوم خرداد 1368، نویسنده‌ی ایرانی‌ست. او در چهارده سالگی به عضویت انجمن قصه‌نویسی در شهرستان دزفول درآمد و در مسابقات ادبی جوایز متعددی کسب کرد و با ادامه‌ی تحصیلات دانشگاهی، در رشته‌ی حسابداری از دانشگاه ایلام فارغ‌التحصیل شده است. این نویسنده در سال 1387 حاصل تلاش‌های خود را با انتشار مجموعه داستان کوتاه «همه‌ی چشم‌های بسته خواب نیستند» منتشر و در سال 1398 نیز با انتشار رمان استخوانی در گلو وارد جرگه‌ی رمان&zwnj...
قسمت هایی از کتاب استخوانی در گلو (لذت متن)
هوا سرد و صاف است. آفتاب کم رمقی بر درختان و ماشین ها می تابد. رسوب ملال آور روزمرگی بر سطح آسفالت و کسالت اشعه های خورشید را در هوا احساس می کنم. گوشی را از جیبم بیرون می آورم تا شماره ی مهسا را بگیرم. کامیون بزرگی از کنارم عبور می کند. دستم با گوشی توی هوا می ماند و نگاهم گریز می کند به سمت کامیون که روی باربندش جعبه های نارنجی قرار دارد و شبرنگ های زردرنگی به ابعاد پنج سانتیمتر دور تا دورش نصب شده است. کنار شیشه اش برچسب عقاب چسبیده است که چنگالش کاملا محو شده و حتا ردی از آن مشخّص نیست. هر بار چشمم به کامیونی می افتد که هم شبرنگ زردرنگ دارد و هم برچسب عقاب، هر چیزی که دستم باشد ناخواسته می افتد جلو پایم. کامیون دور می شود و دیگر صدایش را هم نمی شنوم. یقه ی پالتوی کشمیری ام را بالا می کشم و به سمت ماشینم می روم. از این جا تا کتاب خانه ی امیرکبیر راه درازی نیست، امّا رفتن در سکوت، خیلی کسل کننده است. درست مثل حجم رسوب غضروف های روزمرگی. پیج رادیو را می چرخانم و حرف های گوینده گوش هایم را پر می کند. بزرگراه صدر طبق معمول شلوغ است. سرم سنگین و حلقم خشک می شود. گوینده ی رادیو درباره ی ذات خوب و ذات بد حرف می زند. با خودم می گویم؛ ذات متعفّن حتا اگر تقطیر شود، تجزیه شود، تصفیه شود، با هزاران اتم و مولکول ترکیب شود و رایحه بسازد، باز هم متعفّن است. نزدیک بوستان قیطریه نگاهی به ساعتم می اندازم. ماشین را جای مناسبی پارک می کنم و به طرف کتاب خانه ی امیرکبیر می روم. از مسیر کم عرضی می گذرم که زمینش مرطوب و یخ بسته و اطرافش با گیاهان و درختان محصور شده است. وسط حیاط دنبال مهسا می گردم و هم زمان به تلفن همراهش زنگ می زنم. خاموش است. در سایه ی درختی می ایستم. رگه ی آفتاب از لای شاخ و برگ درختان بر صورتم می تابد. از سرما می لرزم و شانه هایم را بالا می اندازم. ابرهای فشرده ای در آسمان جا به جا می شوند و خورشید نرم نرمک بالا می رود. از محوطه ی کتاب خانه بیرون می روم و داخل ماشین منتظرش می مانم. بوی لنت سوخته ای از کنار خیابان به مشامم می رسد. بوی آتش و سوختگی که باد دود سیاهش را از جایی نامعلوم در هوا پخش می کند. انگشت های پاهایم دارد یخ می زند. بخاری ماشین را روشن می کنم و به یاد سعید دیبا می افتم و رفتن ناگهانی اش... ذهن من دریایی مواج است. دریایی وحشی که هر روز و هر ساعت افکار هولناکم را می بلعد. دریایی پر از شک و عدم قطعیت، با کشتی هایی از تردید و تنهایی. شک های من به دو نفر محدود می شوند: سعید دیبا و مهسا برسام! چهارده روز است که از مرگ سعید می گذرد و من هنوز نتوانسته ام به جای خالی اش عادت کنم. اوایل ازدحام فکر و دلهره خواب شب را بر من حرام می کرد و در طول روز میان برنامه ها و کارهایم اختلال ایجاد می کرد. ولی حالا هر بار که دل و دماغ آدم ها را ندارم، می زنم به دل جاده و خیابان. کمی توی خیابان ها می چرخم و بعد به مطب روان پزشکی فرزاد می روم. آن جا محل آرامش و رفع خستگی های من است. در این رفت و آمدها مثل مار پینتون چمباتمه زنی دور خودم می پیچم و فرزاد برایم حرف می زند. دقایقی فقط صدای اوست که در گوشم اوج می گیرد و بعد آرام می شوم.