کتاب از نویسنده ای که نمی شناسید داستان نخوانید

Nevisande
کد کتاب : 86145
شابک : 978-6227006049
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 171
سال انتشار شمسی : 1400
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

معرفی کتاب از نویسنده ای که نمی شناسید داستان نخوانید اثر محسن لشکری

خورشید در دل قبرستان پایین می رفت. زن ویلچر مرد را از میان سنگ های سیاه، به سختی جلو می برد و به این فکر می کرد؛ اگر مرد یک روز بفهمد؛ راننده ی فراری خود او بوده است، چکار خواهد کرد؟!

کتاب از نویسنده ای که نمی شناسید داستان نخوانید

محسن لشکری
محسن لشکری متولد 1363 صادره از کرمان است. فعالیت داستانی خود را از سال 1382 شروع کرد. در سال 86 برگزیده جشنواره ماه و مهر شیراز شد و در سال 90 مقام نفر اول جشنواره داستانی دانشگاه آزاد را کسب کرد.از فعالیت های هنری او می توان به:1. عضو هیات مدیره انجمن داستان کرمان.2. عضو هیات موسسین خانه هنرمندان کرمان.3. عضو مشاوران هنری شورای شهر کرمان.4. برگزاری نشست سه شنبه های داستان در کرمان.5. تدریس داستان نویسی برای رده سنی کودکان و نوجوانانوی در کتاب چهارشنبه پنج عصر که شامل داستان هایی از نویسندگان...
دسته بندی های کتاب از نویسنده ای که نمی شناسید داستان نخوانید
قسمت هایی از کتاب از نویسنده ای که نمی شناسید داستان نخوانید (لذت متن)
چشم هایت را بسته بودند. بوی خون و گوشت سوخته می آمد. هر از چندگاهی با آهنی تیز و داغ تکه ای از بدنت را می بریدند و می رفتند. بوی خون توی دماغت چنگ می اندازد. دور آتش می رقصند. گوشتت را کباب می کنند و می خورند. شب یا روز بودن را، تشخیص نمی دهی. با دستمالی ضخیم چشم هایت را بسته اند. از شدت درد بیهوش می شوی. بهوش که می آیی دوباره آهنی داغ و تیز در گوشت تنت فرو می رود. جایش می سوزد. سردی رد خون روی تنت بخار می شود. دست ها و پاها و گردن لاغرت را با زنجیر به آهنی سرد بسته اند. چیزی تنت نیست. احساس می کنی استخوان هایت را از گوشت لخت می کنند. اسکلتت سردش می شود. مغزت مثل ساعت کار می کند. اما به شکلی شگرف چیزی نمی گویی. داد نمی زنی. جیغ نمی کشی، حتی بنفش... انگار دهانت را دوخته باشند. ولی دهانت باز است و تو به شکل وحشتناکی اعتراض نمی کنی و اجازه می دهی همچو گوسفندی رام به کار وحشیانه شان ادامه بدهند. آن ها هم با فراغت خیال آرام و نرم جسمی داغ و تیز را در رانها و پهلویت فرو می برند و تکه ای را جدا کرده و می خورند. باران می گیرد. دانه های آب روی اسکلت تنت ترک ترک صدا می کند. دستمال روی چشم هایت خیس می شود و سر می خورد پایین. کسی با ظرافتی خاص تکه گوشتی را از استخوان دنده هایت جدا می کند. سرش پایین است و از موهای بلندش که سایه انداخته روی صورتش، آب چکه چکه می چکد؛ روی چاله کوچک جلویت. صورتش روی انعکاس خونابه محو می شود. سرش را بالا می آورد. گوشت جدا شده را روبرویت مثل پاندول ساعت تکان می دهد. خنده ی موذیانه ای از قطره چکان لبانش، تف می شود توی صورتت. نفست بند می آید. انگار در آئینه نگاه کرده باشی. او خود توست.
متن کتاب