کتاب کوازار 3

Koazar
خون شوم
  • 15 % تخفیف
    250,000 | 212,500 تومان
  • موجود
  • انتشارات: موج موج
    نویسنده:
کد کتاب : 98365
شابک : 978-6226826594
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 269
سال انتشار شمسی : 1403
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 4
زودترین زمان ارسال : 25 مهر

معرفی کتاب کوازار 3 اثر پونه سعیدی

کتاب « کوازار 3» نوشته « پونه سعیدی » توسط نشر موج منتشر شده است.
کتاب کوازار داستان ساتی و سارا دو خواهر هستند که با هم در یک خانه زندگی می‌کنند و پدر و مادرشان را طی ۲ سال گذشته ازدست‌داده‌اند. ساتی برنامه‌نویس است و در یک شرکت کار می‌کند. اول از کارش ناراضی است؛ اما وقتی قرار می‌شود دربارهٔ پرونده‌ای خاص کار کنند نظرش تغییر می‌کند. سال‌ها نوسانات برق در قسمت‌های مختلف و عجیب شهر رخ می‌دهد. نوساناتی از انرژی که هیچ توجیه علمی ندارد، اما به هم مربوط است. این نوسانات مسیر نامرئی مشترکی دارد که نقاط خاصی را به هم مربوط می‌کند. ۲ سال کدنویسی و تلاش شبانه‌روزی ساتی جواب داده است و توانسته است یک شبکهٔ کامل درست کند که نوسان انرژی هرجای شهر را ردیابی کند. اما اوضاع ساده نیست. او وارد ماجرایی پیچیده و خطرناک شده است که ممکن است از آن سالم بیرون نیاید.

کتاب کوازار 3

قسمت هایی از کتاب کوازار 3 (لذت متن)
«از این ناتوانی غم سنگینی تو وجودم لبریز شد. لب زدم، کاش می شد جبران کرد، این فکرم مثل یه نسیم ملایم از وجودم گذشت و وجودمون انگار تو یه گوی آساره فرو رفت، دستی انگار ما رو به عقب کشید. از بهشت دور شدیم، دور و دورتر و... انگار به سمت زمین سقوط کردیم. اتفاقات از جلوی چشمم دوباره گذشت. تو سیاهی مطلق فرو رفتیم و لحظۀ بعد پلک زدم. دوباره داخل جسمم بودم! من... وسط این دالان! درست جایی که تیر خوردم، اما دقیقا چند لحظه قبل از ورود تیر به بدنم! به اخوان روبه روم نگاه کردم! خون لبش رو پاک کرد و لب زد: «برام نکتار بیار!» آرزو از کنارش محو شد و خدای من! همۀ این اتفاقات رو دیده بودم! سردرگم بودم. من یک بار این لحظه رو زندگی کردم و دوباره؟! یعنی دوباره اتفاق افتاد؟ یعنی این فرصت دوبارۀ منه؟ همون لحظه به خودم اومدم... مکث نکردم و سریع خم شدم رو زمین. صدای خفه ای از اخوان بلند شد و سرم رو بلند کردم؛ تیر چوبی این بار درست وسط سینۀ اخوان بود! تیری که اگه من خم نمی شدم، بین بال های من فرو می رفت! اخوان با درد تلوتلو خورد، عقب رفت. به دیوار دالان چسبید، خیره به پشت سر من بود. به آرزو! اخوان با شوک لب زد: «تو... منو...»، اما نتونست حرفش رو تموم کنه و بی هوش رو زمین افتاد. برگشتم سمت آرزو! با چشم های شوکه! با نگاه ناباور! با بدنی که می لرزید، شوکه به من نگاه کرد و گفت: «چطور؟ چطور فهمیدی؟» پوزخندی بهش زدم و لب زدم: «تو هرگز نمی تونی درکش کنی!» با گفتن این حرف کریستال هام رو ادامه دادم تا روی زمین. نمی خواستم دیگه به آرزو فرصت فرار بدم. از این اتفاق ساتی شوکه به من نگاه کرد! تو سرم گفت: «سام این جوری من نمی تونم اکوان های دورگه رو...» اما حرفش قطع شد! نگاهش به اخوان افتاد و تیر! شوکه برگشت سمت آرزو... لب زد: «خدای من... من این صحنه رو قبلا دیدم!» به من نگاه کرد و هردو لبخند زدیم، نمی دونم چه اتفاقی افتاد، اما شک ندارم اینجا چیزی شبیه به معجزه اتفاق افتاد.»»