آثار موج انفجار در سر و سینه و کمرم ظاهر شد. وضعیت سختی پیدا کرده بودم. زمین و زمان دور سرم می چرخید. اعصابم به هم ریخته بود. دنیا جلوی چشمم شکل دیگری شده بود. بچه ها، که متوجه شده بودند حالم وخیم است، همه جا مواظبم بودند. حتی در راه رفتن مشکل داشتم و تلوتلو می خوردم. همیشه یک نفر دستم را می گرفت و مرا سنگر به سنگر می برد تا زمین نخورم. در آن شرایط سخت، همچنان کنار فرمانده گردان کار می کردم. آن روزها نیرو کم بود و تا جایگزینی نیروهای جدید نمی توانستیم فرمانده را تنها بگذاریم. امیدوار بودم که خیلی زود خوب شوم؛ اما آن وضعیت بیست روز ادامه داشت.
کتاب مگر شما ایرانی نیستید؟