کتاب سر به روی شانه ها

La Tete Sur Les Epaules
کد کتاب : 13808
مترجم : مجید تولی
شابک : 978-6222010447
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 206
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 1951
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

معرفی کتاب سر به روی شانه ها اثر هانری تروایا

در بخشی از کتاب آمده است:

" تین چمدان را توی هال گذاشت، در اتاق غذاخوری را باز کرد و گفت: یک سوپ سرد برایت سرهم بندی کرده ام. ماریون گفت: متشکرم عزیزم. اما گرسنه نیستم. تازه توی رستوران قطار غذا خوردم. مقابل آینه ی ورودی، کلاه و دستکش هایش را درآورد و گره موهایش را باز کرد. خستگی دلنشینی چهره اش را فرا گرفته بود. امّا خوشحال و موفق به نظر می رسید. دست هایش را برای رفع خستگی به جلو دراز کرد و گفت: هیچ جا مثل خانه ی خود آدم نمی شود! از ایستگاه قطار تا خانه، توی تاکسی از نتایج سفرش برای اتین گفته بود. به لطف سفارش های آقای ژوبر، کارش با مسئولان شرکت آلفار به موفقیت انجامیده بود و از ماه اکتبر آینده هم قرار شده بود که این شرکت بزرگ، پارچه ی لازم برای سری دوزی در اختیار ماریون قرار دهد. ماریون گفت: نمونه ها را با خودم آورده ام. همه خوشگل اند. …"

کتاب سر به روی شانه ها

هانری تروایا
هانری تروایا یکی از سرشناس ترین روس شناسان و نویسندگان معاصر فرانسه است. او در ٢٤ سالگی نخستین جایزه ی ادبی خود را دریافت کرد و سپس با نوشتن رمان «عنکبوت» جایزه ی گنکور را از آن خود کرد. از دیگر آثار او می توان به زندگینامه های کاترین کبیر، آنتوان چخوف و پوشکین و کتاب شقایق و برف اشاره کرد.
دسته بندی های کتاب سر به روی شانه ها
قسمت هایی از کتاب سر به روی شانه ها (لذت متن)
تین چمدان را توی هال گذاشت، در اتاق غذاخوری را باز کرد و گفت: یک سوپ سرد برایت سرهم بندی کرده ام. ماریون گفت: متشکرم عزیزم. اما گرسنه نیستم. تازه توی رستوران قطار غذا خوردم. مقابل آینه ی ورودی، کلاه و دستکش هایش را درآورد و گره موهایش را باز کرد. خستگی دلنشینی چهره اش را فرا گرفته بود. امّا خوشحال و موفق به نظر می رسید. دست هایش را برای رفع خستگی به جلو دراز کرد و گفت: هیچ جا مثل خانه ی خود آدم نمی شود! از ایستگاه قطار تا خانه، توی تاکسی از نتایج سفرش برای اتین گفته بود. به لطف سفارش های آقای ژوبر، کارش با مسئولان شرکت آلفار به موفقیت انجامیده بود و از ماه اکتبر آینده هم قرار شده بود که این شرکت بزرگ، پارچه ی لازم برای سری دوزی در اختیار ماریون قرار دهد. ماریون گفت: نمونه ها را با خودم آورده ام. همه خوشگل اند. حالا می بینی، چمدانم را باز کن... اتین شروع به خندیدن کرد: ماریون صبر کن، بعدا وقت داریم. پس از آن و بدون آن که به اعتراض های ماریون توجه کند، او را به داخل اتاق غذاخوری نورانی و روشن هل داد. دو بشقاب، قاشق و چنگال، گوشت سرد و میوه. میز غذاخوری آماده بود. شش میخک سرخ رنگ را در یک گلدان سنگی، درست وسط میز غذاخوری گذاشته بود که ماریون با دیدن آن سرش را به سوی اتین برگرداند و با نگاهی پرسش گرانه گفت: این کار توست؟ بله. آه! اتین، نباید!... ساکت بنشین و غذایت را بخور. ماریون با لبخندی زیبا و زنانه و با لحنی پرکرشمه گفت: خب دیگر، نمی توانم ردت کنم. روی صندلی نشست، و از روی تفنن چند حبه انگور از خوشه جدا کرد و به دهان گذاشت. هاله ی آبی رنگی اطراف چشم هایش را فرا گرفته بود و لب هایش بی رنگ و بدون آرایش بود. بار دیگر پرسید: نامه ای نیامده؟ اتین گفت: چرا، آن ها را توی اتاقت گذاشته ام. نیم تنه ی خانم پیات را چه کار کردند؟ دیروز صبح به او تحویل دادند. خیلی خوب، خودت توی این دو روزه چه کار می کردی؟ کار مهمی نداشتم. کتاب هایم را ورق زدم. یکی از دوست هایم را دیدم... لحظه ای تردید کرد و پس از آن، نامه ای را که در نبود ماریون دریافت داشته بود، از جیبش بیرون آورد. بگیر، این را بخوان. داستان مضحکی است! ماریون کاغذی را که به سویش دراز شده بود گرفت، آن را باز کرد و از نظر گذراند. از همان خطوط اول نامه، شیار کوچک عمیقی میان ابروانش هویدا شد. چانه اش متورم شده بود. با ناراحتی گفت: این زن دیوانه است! اتین گفت: فکر می کرده که کار خوبی انجام می دهد. شاید زیاد ماهرانه نوشته نشده باشد، امّا مشخص است که هوش و حواسش کار می کرده. ماریون به حرف های او اعتنایی نداشت و فکر خودش را دنبال می کرد: دیوانه! دیوانه! چه حقی دارد که این طور دنبالت بیفتد؟ چه طور جرئت می کند به تو نامه بنویسد و مزاحمت بشود؟ برای من مزاحمتی نداشت. چرا، اتین. مزاحمت داشت برای تو، برای ما! او این را می داند. این بسته... بسته ای را که از آن صحبت کرده، تحویل گرفته ای؟