همین که پایم را توی تاریکی بیشه گذاشتم، مثل چند ساعت قبل شروع کردم به لرزیدن. شب ها اینجا تاریک تر، سردتر و مخوف تر بود. همه جا پر بود از صدای خش خش برگ ها و رقص سایه هایی که تکان می خوردند و به شکل های مختلف درمی آمدند.
شب را در سکوت و آرامش گذراندم. نه خبری از بچه های بد بود و نه از خانم «آدا». هیچ خوابی ندیدم و صبح با درخشش خورشید و صدای آواز پرنده ها بیدار شدم. البته انتظار نداشتم اوضاع برای مدت طولانی اینجوری بماند. مطمئن بودم تا شب بالاخره خانم «آدا» برایمان دردسری چیزی درست می کند.
نور خورشید عصرگاهی از پنجره های قدی، مایل می تابید روی قفسه های دیوار رو به رو. ذرات غبار توی ستون های نور شناور بودند. کتابخانه ساکت ساکت بود. فقط صدای وزوز خواب آور زنبورها از گلدان های بیرون پنجره ها می آمد. می شد گفت همه چیز اینجا عادی بود. شاید هم این فقط ظاهر ماجرا بود.