پیامبر روی سنگی نشسته بود و برای مسلمانانی که دور و برش جمع شده بودند حرف میزد. همه سراپا گوش بودند که ناگهان شتری سلانه سلانه به جمع آنها نزدیک شد. یک نفر که احساس کرد جای شتر در جمع آنها نیست، از جا بلند شد تا شتر را از دور و بر خودشان دور کند. اما پیامبر اشاره کرد که بنشیند و مزاحم شتر نشود...
کتاب خاک بهار بچه هاست