اولین بار این هیولا زمانی به سراغم آمد که خیلی کوچک بودم؛ وقتی که تلاش میکردم بهتنهایی کفشهایم را بپوشم، ولی نتوانستم این کار را انجام بدهم؛ بعد اتفاق بسیار عجیبی افتاد.
دستهایم میلرزید و تمام بدنم داغ شده بود؛ انگار که داشت منفجر میشد. گریهام گرفت و یکدفعه کفشهایم را پرت کردم و جیغ زدم. باورت میشود؟
متوجه شدم اسم این احساس من، خشم است و احساس بدی نیست. در واقع هیچ احساسی بد نیست؛ همهی احساسات خوب و طبیعی هستند و به من کمک میکنند بر اتفاقاتی که در زندگیام رخ میدهند مسلط باشم.
کتاب هیولای خشم