 
                            حقیقت داشت، با اولگا که در ظرفشویخانه کار میکرد رابطه داشت. در یکی از مهمانیهایی که آخر هر ماه برگزار میشد با هم آشنا شده بودند. دورموش مدتها سعی کرده بود تا از این رابطه اجتناب کند. پسرش را بسیار دوست داشت، اینجا برای خوشگذرانی نیامده بود، آمده بود تا مارکسیسم را بیاموزد و اما اولگا بهقدری زیبا بود که بهمحض دیدن چشمان درخشان او که به رنگ گل بنفشه بود، همۀ موانع را فراموش میکرد.
اما همیشه نمیشد زندگی را در مشت گرفت، گاهی روال زندگی بههیچوجه در چارچوب مشخصی نمیگنجد. هر روز اتفاقی شگفتآور و ماجرایی وسوسهانگیز آنها را تحریک میکرد و سعی داشت تا از راه به درشان کند. در برابر این حملات سنگین، ارادۀ آهنین رفقای متین و سرسختمان نرم میشد، لرزشی غیرمنتظره در قلبشان احساس میکردند، احساس دلتنگی به همسر مانده در وطن در یک لحظه تغییر میکرد و تبدیل میشد به تمایل و کشش نسبت به چشمان، صدا، لبها و بدن جنس مونث که در مسکو زندگی میکرد. البته این تمایل هم معمولا در حد حرف باقی میماند. جمیل مثل دوران بلوغ دچار عشق افلاطونی یک معلم فولکلور یونانی به نام آلیکی شده بود. نجات دچار احساساتی درهمبرهم بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. اینپا آنپا میکرد و نمیدانست با جمیلا، دختر چشم و ابرو مشکی گواتمالایی طبقۀ پایین صمیمی شود یا با ایرینا، دختر چشمآبی که در سالن غذاخوری ظرف میشست. در همین احوال که او مردد بود، فرمانده گروه نیکاراگوئه، سرهنگ ریکاردو، مدتها بود که با ایرینا روابط گرمی را شروع کرده بود؛ اگر کمی دیگر معطل میکرد، جمیلا را هم جعفر لبنانی از دستش میربود.