کتاب سهم من

The Book of Fate
کد کتاب : 15941
شابک : 978-9645529756
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 528
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2002
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 38
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

معرفی کتاب سهم من اثر پرینوش صنیعی

"سهم من" رمانی است اجتماعی و جذاب از "پرینوش صنیعی" که خود روانشانس و جامعه شناس بوده و این اثر به عنوان اولین رمان وی، برنده ی چند جایزه ی بین المللی شده است. "پرینوش صنیعی" در "سهم من"، داستان دختری به نام "معصومه" را روایت می کند که در یک خانواده ی مذهبی به دنیا آمده است. "معصومه" که یک دانش آموز موفق در مدرسه به حساب می آید، بسیار علاقه مند است که خلاف میل خانواده اش، به ادامه ی تحصیل بپردازد. در این بین او با پسر جوانی آشنا می شود که در داروخانه نزدیک مدرسه شان کار می کند و "معصومه" به او علاقه مند می شود. اما پی بردن برادر کوچکش به این قضیه، باعث می شود که والدین و برادرهایش او را تنها به جرم علاقه ، مورد ضرب و شتم شدید قرار داده و زندانی کنند. مسیر زندگی "معصومه" با باز ماندنش از ادامه ی تحصیل عوض می شود و مجبور است با مردی ازدواج کند که هیچ شناختی از وی ندارد.
داستان زندگی "معصومه" به همین منوال ادامه پیدا می کند و اتفاقات ریز و درشت دیگری نیز برای او می افتد. ازدواج فرصت های جدیدی برای"معصومه" فراهم می کند اما او هرگز خوشحال نیست. در زندگی با زنان زیادی آشنا می شود که سرگذشت زندگیشان با او بسیار متفاوت بوده و به همین سبب توانسته اند مسیرشان را خودشان انتخاب کنند؛ اما برای او هرگز اینطور نبوده است. "سهم من" از "پرینوش صنیعی" تصویر آزاردهنده اما حقیقت محوری را از وضعیت اجتماعی زنان در جامعه نشان می دهد و در کنار ارائه ی یک تصویر جامعه شناسی دقیق ، پیوند عاطفی عمیقی میان مخاطب با شخصیت اصلی داستان ایجاد می شود.

کتاب سهم من

پرینوش صنیعی
پرینوش صنیعی (متولد ۱۳۲۸ در تهران) داستان‌نویس ایرانی است. از رمان‌های شناخته‌شدهٔ وی می‌توان به پدر آن دیگری که بر اساس آن فیلمی با همین نام در سال ۱۳۹۳ ساخته شد اشاره کرد.صنیعی در محله شاپور زندگی می‌کرد. در دبیرستان به تحصیل در رشتهٔ ادبی پرداخت و در دانشگاه در رشتهٔ روان‌شناسی تحصیل کرد
قسمت هایی از کتاب سهم من (لذت متن)
همیشه از کارهای پروانه تعجب میکردم. اصلا به فکر آبروی آقا جونش نبود.توی خیابون بلند حرف میزد و به ویترین مغازه ها نگاه میکرد،گاهی هم می ایستاد و یک چیزایی رو به من نشون میداد .هر چی میگفتم زشته،بیا بریم، محل نمیزاشت . حتی یکبار منو از اون طرف خیابون صدا کرد،اون هم به اسم کوچیک،نزدیک بود از خجالت آب بشم برم توی زمین.خدا رحم کرد که هیچکدوم از داداشام اون اطراف نبودند و گرنه خدا میدونه چی میشد.

حداقل انتظاری که از بچه هام داشتم یکم درک و همدلی بود، حتی اونا هم حاضر نشدند به عنوان یک انسان، حقی برای من قائل بشن من فقط وقتی ارزش دارم که مادر اونا باشم و در خدمتشون به قول معروف: خود را ز برای ما نمی خواهد کس ما را همه از برای خود می خواهند.