رمان کوتاه «دستهایی چنین کوچک» اثر آندرس باربا، با ترجمه لیزا دیلمن، اثری است ظریف و وهمآلود که بر مرز میان معصومیت کودکی و تاریکی روان انسان حرکت میکند. داستان بر مارینا، دختر هفتسالهای که والدینش را در یک تصادف از دست داده، متمرکز است؛ کودکی که ناگهان به پرورشگاهی کاملا دخترانه وارد میشود و تنها همدمش عروسکی است که همان نام او را دارد. این عروسک، نه تنها یادگاری از گذشته، بلکه ظرفی برای تروما، تنهایی و تکرار ذهنی ضربه روحی اوست؛ همان ورد کوتاه و تکاندهندهاش: «پدرم فورا درگذشت، مادرم در بیمارستان.» مارینا، با زخمهای جسمی و روحیاش، از همان آغاز برای دختران دیگر حضوری غریب و نگرانکننده دارد. باربا با نوسان میان صدای درونی مارینا و روایت جمعی «ما» صدایی که از همنوایی یتیمان برمیخیزد آگاهی دوگانهای خلق میکند که همدلی، کنجکاوی و هراسی خاموش را همزمان القا میکند. این دختران، مارینا را هم تحسین میکنند و هم طرد؛ هم جذب او میشوند و هم از او دوری میجویند. ورود مارینا نظم شکننده گروه را مختل میکند و در دل همین آشوب است که بازی شبانهای میزاید: آیینی که هر شب یک دختر را به «عروسک» بدل میکند. مارینا دختر انتخابشده را آرایش میکند، لباس میپوشاند و دیگران او را نگاه و لمس میکنند؛ آیینی که در آن معصومیت با شهوانیت ناخودآگاه، میل با خشونت و بازی با قدرت درهم میآمیزد. این بازی، استعارهای از دیگربودگی، گروهسازی و سازوکارهای سلطه است. مارینا از طریق بازی تلاش میکند کنترلی بر جهانی که از او گرفته شده، بازیابد؛ اما همزمان، این بازی میلهای سرکوبشده و بینام گروه را آشکار میسازد. دختران با «عروسک کردن» یکدیگر به شکلی ناخودآگاه بدن، هویت و احساس تعلق را بازنویسی میکنند؛ گویی پرورشگاه به آزمایشگاهی تبدیل میشود که در آن شکنندگی و خشونت کودکی در پس پوششی از بازی و همبستگی پنهان شده است. باربا با نثری شاعرانه و موجدار، اما آزاردهنده و سایهوار، این جهان بسته و کلاستروفوبیک را میسازد؛ جهانی که تقریبا هیچ پیوندی با بیرون ندارد و همین خلأ، شدت روانی وقایع را میافزاید. قدرت اصلی رمان در توانایی آن برای نفوذ به ذهنیت کودکان نه از سر سادهسازی، بلکه از خلال پیچیدگیهای خام و خاموششان نهفته است. با این حال، همین ویژگی میتواند برای برخی خوانندگان مبهم یا بیش از حد تیره باشد؛ زیرا رمان در توضیح منشأهای اجتماعی یا خانوادگی دختران صرفهجویی میکند تا تمام توجه را بر روان جمعیشان متمرکز سازد. «دستهایی چنین کوچک» سفری کوتاه اما فراموشنشدنی به دل سوگ، انزوا و میل به تعلق است؛ روایتی که نشان میدهد کودکی الزاما قلمرو پاکی نیست، بلکه عرصهای است که در آن ترس، اشتیاق و خشونت میتوانند به شکلهای ظریف، بازیگونه و هولناک رشد کنند. باربا جهانی میآفریند که از یک سو لطیف و شاعرانه است و از سوی دیگر کابوسوار و اضطرابخیز؛ جهانی که پس از پایان رمان نیز مدتها در ذهن طنین میاندازد.
درباره آندرس باربا
آندرس باربا، زاده سال 1975 در مادرید، نویسنده ای اسپانیایی است. او که آثارش تا کنون به زبان های متعددی ترجمه شده، تعداد زیادی از آثار کلاسیک آمریکایی و انگلیسی را به اسپانیایی ترجمه کرده است.