قسم به جایگاه ستارگان. قسم به ریشهی درختان.
با هنر و مرگ شروع میکنم. با آرتو:
“من، آنتونن آرتو، فرزند خودم هستم، پدر خودم، مادر خودم، و خودم… ”
آنتون آرتو (۱۹۴۸-۱۸۹۶) نظریه پرداز تئاتر شقاوت معتقد بود که در وضعیت کنونی منحط ما، از طریق جسم ماست که متافیزیک باید ساخته شده و دوباره وارد ذهن ما شود. منظور آرتو از شقاوت، سادیسم یا ایجاد درد در دیگری نیست، بلکه عزمی است سخت، خشونتبار و فیزیکی، که به از بین بردن واقعیت نادرستی که مانند کفنی روی آگاهی و ادراک ما را پوشانده است، میانجامد. زندگی آرتو در تیمارستان و سفر سپری شد. از این جهت شباهتی به “مارکی دوساد” و “آرتور رمبو” دارد. در فوریه ١٩٣٩ در تیمارستان بستری شد و در آن جا به سختی روزگار گذراند. بعدها درباره بستریبودنش گفت: اگر در تیمارستان - زندان نمردم، برای این است که سختجانم … آدم نمیمیرد… بلکه بدین جهت میمیرد که نهادهای ساختهی بشر به او باوراندهاند که میرنده است.
آرتو شاید غریبترین چهره ادبیات مدرن باشد، کسی که تاثیرش بر تفکر، تئاتر و ادبیات همچنان پابرجاست. شاعری پیشرو و از پیشگامان سورئالیسم که تئاتر را همزاد زندگی میدانست و عمرش در تیمارستانهای فرانسه تباه شد تا، همانطور که خودش درباره وینسنت ونگوگ و ژرار دونرال گفته بود، جامعه از شر افشاگریهایش در امان بماند. آرتو که عزم سفر به ورای مرزهای ناممکن کرده بود، در واپسین ماههای عمرش وقتی به سخنرانی دعوت میشود، چیزی برای گفتن به مخاطبانش ندارد بهجز آواهایی دردناک و نگاهی موهوم، گویا آنچه که او میخواست بگوید، ورای امکان زبان نمادین بشری بود:
“ما پیوسته از ترس نعره کشیدیم، ترس از: گرسنگی، احتیاج، تنفر، خیانت چندشآور. این شرایط ما را مسموم کرد، جادو کرد تا تنها راه، خودکشی باشد، ما همه به دست جامعه خودکشی کردیم.”