کتاب ساجی

Saji
(خاطرات نسرین باقرزاده همسر شهید بهمن باقری)
کد کتاب : 17714
شابک : 978-6000329280
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 324
سال انتشار شمسی : 1398
نوع جلد : جلد سخت
سری چاپ : 4
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب ساجی اثر بهناز ضرابی زاده

نویسنده ی کتاب درباره این کتاب نوشته است:
" اردیبهشت بود و با همکاران کتابخانه سیار کانون پرورش فکری رفته بودیم به روستای زیبای بهادر بیگ، که بعد از شهر بهار است و هر دو فاصله کمی با همدان دارند. هوا عطر بهشت داشت. خانه های سنتی و خشت و گلی، از آنهایی که پله های بلند دارند با در و پنجره های آبی، روبه رویمان خودنمایی می کرد. زیبایی روستا مسحور کننده بود. ایوان های کاهگلی، نرده های چوبی دست ساز، حیاطهای خاکی فراخ، درهای باز، و مردم مهربان که با گشاده رویی ما را به گرمای خانه هایشان دعوت می کردند، دست به دست هم داده بود تا شاعرانگی به سرم بزند. آن روزها، تازه کتاب گلستان یازدهم را تمام کرده بودم. احساس آدمی را داشتم که آردش را بیخته و الکش را آویخته.
اتفاقا در حیاط خانه ای بودیم که الکی آویخته شده بود به تیرک چوبی ایوان، می خواستم کنارش عکس بگیرم. تلفنم زنگ زد. خانم فرزانه مردی بود. زیر درخت کهنسال گردوی حیاط نشستم به گفت وگو. خانم مردی پیشنهاد جدیدی داشت. گفت: "خاطرات همسر شهید بهمن باقری رو گرفتیم. قبولش کن. کار جذابیه. خودم نخوندمش. اما همکارام تعریفش رو زیاد می کنن. میگن این خانوم خرمشهری حافظه خوبی داره. دهن گرم و پرخاطره ست. خانوم داوری بیست ساعت مصاحبه ازش گرفته، خاطراتش مکتوب شده".
اسم خرمشهر را که شنیدم فکرم رفت پیش رویایم در این بارها اما گلستان یازدهم تازه تمام شده بود. قصد داشتم مدتی استراحت کنم. نق نق کردم و بهانه آوردم. گفت: "حالا می فرستمش همین طوری بخون. شاید خوشت اومد"
خداحافظی که کردیم به فکر فرو رفتم. در سال های جنگ نوجوان بودم. اعزام به جبهه پسرها و مردان فامیل و همسایه ها را به یاد داشتم؛ همچنین، شهادت بهترین جوان هایی که میشناختم. آزادی خرمشهر را فراموش نمی کنم. یادم هست چطور شادی و گریه مردم قاتی شده بود. جمعیت زیادی به خیابان ها آمده بودند و شیرینی و بستنی پخش می کردند. رقص برف پاکنها همه را به وجد می آورد. اینها جزء معدود خاطرات خوشم از جنگ است."
ساجی، عنوان کتابی است که از سال‌های کودکی نسرین باقرزاده در خرمشهر شروع شده و تا زمان جنگ در این شهر ادامه پیدا می‌کند. چند روز نخست جنگ خانواده باقرزاده در خرمشهر بودند، اما به ناچار خرمشهر را ترک کرده و مانند دیگر زنان حاضر به شیراز روانه می‌شوند، ولی مردها در خرمشهر مانده و از این شهر حفاظت می‌کنند. در این دوران اتفاقات مختلفی می‌افتد که جذابیت‌های خاصی دارد. بانوان یا به خرمشهر و بوشهر یا در شهرهای دیگر پراکنده می‌شوند، اما راوی این خاطرات به خاطر اینکه در خرمشهر می‌ماند و کنار همسرش قرار دارد به شهرهای گوناگون مثل قم، ماهشهر و آبادان رفته و مدتی را در این شهرها زندگی می‌کند. وی روزها و شرایط سختی را می‌گذراند و سال‌های پایانی دوباره به خوزستان باز می‌گردد تا اینکه در ۲۹ فروردین ۱۳۶۷ سردار باقری به شهادت می‌رسد.

کتاب ساجی

بهناز ضرابی زاده
بهناز ضرابی‎ زاده در سال 1347 در همدان متولد شد. ضرابی‎زاده کارشناس مسئول آفرینش‎های ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است. او تاکنون سردبیری نشریه استانی جاودانه‎ها، دبیر انجمن داستان دفاع مقدس از سال 1386، عضو شورای نویسندگان بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‎های دفاع مقدس، عضو شورای انتخاب کتاب بنیاد شهید استان همدان، دبیر انجمن داستان سازمان بسیج هنرمندان را بر عهده داشته است. تألیف و چاپ بیش از دویست و پنجاه اثر داستانی و ادبی در نشریات و مجلات برگزیده کشوری از دیگر فعا...
قسمت هایی از کتاب ساجی (لذت متن)
شب های تابستان اغلب مهمان داشتیم. یکی می خواست ازدواج کند، آن یکی مشکل مالی داشت، یکی می خواست خانه بخرد. می آمدند و می نشستند روی همان تخت ها و از پدر و آقابزرگم مشورت می گرفتند. مادرم کاسه های بزرگ هندوانه را می داد به من و نغمه تا بگذاریم وسط تخت ها. مواظب بودیم پارچ های بلور آب و دیس های بزرگ میوه از دستمان نیفتد. شب هایی که مهمان داشتیم و تخت ها پر بود، ما بچه ها می چپیدیم توی اتاق. پنجره ها را باز و پنکهٔ سقفی را روشن می کردیم. پنجره هایمان، علاوه بر شیشه، دو تا در کوچک چوبی بدون شیشه داشت به نام نیم در. هرگاه هوا طوفانی می شد و باد و خاک هوا را پر می کرد، پنجره ها و نیم درها را می بستیم. آن وقت اتاق تاریک می شد. نصفه شب بود. حمید، که پنج سال از من کوچک تر بود، نق می زد که تشنه است. کوچک ترین دختر خانواده بودم و کارهای این چنینی همیشه به عهدهٔ من بود. پدرم جلوی در هر اتاق حبانهٔ خرمشهری گذاشته بود. حبانه یک کوزهٔ سفالی بزرگ است که ته آن باریک تر از تنه است و هر چه رو به بالا می رود گشادتر می شود. حبانه روی چهارپایه ای قرار داشت. یک چهارپایهٔ دیگر هم کنارش بود که ما بچه ها روی آن می ایستادیم تا بتوانیم از آن آب برداریم. روی چهارپایه ایستادم. کاسهٔ سفالی روی در چوبی حبانه را برداشتم. در حبانه را باز کردم. احساس کردم تشنه ام. به این طرف و آن طرف نگاه کردم و به جای اینکه با کاسهٔ سفالی آب در لیوان بریزم کاسه را در حبانه فروکردم و آبش را سرکشیدم. چه آب گوارایی! مثل آب چشمه و قنات خنک بود. یک دفعه صدای حمید درآمد: ــ آی ننین با کاسه آب مقلی. بذار به ساغل بگم.