معنای سخنش را نفهمیدم اما در حرفهایش چیزی بود که بیآنکه بفهمم مرا آزرده کرد. نزد مادرم رفتم و از او پرسیدم: «مامان، خاله گفت که من دختر یتیم احمد علی هستم! منظورش از این حرف چه بود؟» غم و اندوه مادرم را احساس کردم. اشک را دیدم که از چشمانش فرو میغلتید و او میکوشید آنها را پنهان کند و نبارد. سپس به من گفت: «دخترکم به حرفهایش اعتنایی نکن! چون تو دختر شهید هستی و دختر شهید دختر شاه است؛ زیرا شهیدان حاکمان بهشتیاناند. آنان زندهاند و نزد خدای خود روزی میخورند.»