مقصد را توی برنامک گوشی وارد کردم. مسیر سه تکه ای را با سه رنگ به من نشان داد. باید پیاده میرفتم تا ایستگاه اتوبوس. از آنجا یک خط اتوبوس سوار می شدم تا میدان اصلی. بعد دوباره دو تا چهارراه را رد می کردم تا برسم به خیابان شاهرخ. فروشگاه نبش خیابان بود. سه سوته لباس پوشیدم و آماده شدم. کیف پولم را باز کردم: کارت اتوبوس، چند اسکناس سبز و کارت پول توجیبی. بس نبود. رفتم توی اتاق بابا. کارت خرج خانه روی میزش بود. قرار بود هروقت برای خانه خواستم چیزی بخرم، کارت بابا را بردارم. مگر نمی خواستم برای خانه چیزی بخرم؟ پس کارت خرجی را هم توی کیفم گذاشتم و زدم بیرون. اتوبوس که ایستاد، پریدم بالا. جلوی اتوبوس، نزدیک راننده، یک صندلی خالی بود. جمعیت از پشتم هجوم آورد. مثل قرقی زودتر از همه خودم را به صندلی رساندم و نشستم. توی پنج ثانیه، اتوبوس پر از جمعیت شد. کنارم پیرزنی با دختربچه ای موخرگوشی ایستادند. لابد نوه اش بود. به دختر موخرگوشی چشمکی زدم و به روبه رو خیره شدم. راننده مرد سبیلویی بود با موهای خاکستری و پیشانی مربعی، شبیه بابا. خیلی توی فکر بود.