این خیابان
که در حاشیه ی مرد کارتن خواب دراز به دراز افتاده
و این اتوبوس
که هر بامداد از جیب نارنجی کارگران شهرداری شروع به حرکت می کند؛
گلدسته هایی
که هر روز سر ساعت فریاد می زنند: کمک... کمک...
و این چراغ های راهنما
که انتظار را کمی عادلانه بین ما تقسیم می کنند؛
این شهر
که این همه مرد روی دوشش سنگینی می کند
و عشق
که پاره پاره هر تکه اش دستاویز شاعری ست
به تو می رسد.
من
که نه میدانی را دور زده ام
و نه ازخیابانی رد شده ام
اما...