کتاب خانم اسمیلا و حس برف

Miss Smilla's Feeling for Snow
کد کتاب : 346
مترجم :
شابک : 978-600-7439-19-7
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 576
سال انتشار شمسی : 1394
سال انتشار میلادی : 1992
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---

برنده ی جایزه ی سیلور دگر سال 1994

برنده ی جایزه ی دیلیس 1994

معرفی کتاب خانم اسمیلا و حس برف اثر پیتر هوگ

اسمیلا جسپرسن، بیشتر از آن که به عشق بیاندیشد، به برف و یخ فکر می کند. او در دنیایی از اعداد، علوم و خاطرات زندگی می کند؛ غریبه ای عجیب و مرموز در سرزمینی ناآشنا. و حالا اسمیلا مطمئن است که از جنایتی هولناک پرده برداشته است. این اتفاق در روزی برفی در کپنهاگن روی داد. پسری شش ساله از بالای ساختمانی سقوط کرده و جانش را از دست می دهد. پلیس خیلی زود و زمانی که هنوز بدن پسرک گرم است، عامل مرگ را حادثه ای غیرعمد اعلام می کند. اما اسمیلا می داند که سقوط همسایه ی کم سن و سالش، تصادفی ساده نبوده است. او خیلی زود رد سرنخ هایی به آشکاری جای پایی در برف را می گیرد و اطلاعاتی از حادثه به دست می آورد. اسمیلا به خاطر پسرک و البته خودش، سفری نفس گیر به دنیایی از دروغ ، اطلاعات فاش شده و خشونت را آغاز می کند که درنهایت به برف و یخ ختم می شود؛ اسراری عجیب و باورنکردنی که زیر لایه ای از یخ پنهان شده اند.

کتاب خانم اسمیلا و حس برف

پیتر هوگ
پیتر هوگ، زاده ی 17 می 1957، داستان نویس دانمارکی است.او در شهر کپنهاگن چشم به جهان گشود. هوگ قبل از انتخاب حرفه ی نویسندگی، در شغل هایی چون ملوان، رقصنده ی باله و بازیگر فعالیت داشته است.از ویژگی های آثار پیتر هوگ، نبود یک سبک معین و خاص نوشتاری است. تفکر و قلم او را نمی توان در قالب یک سبک گنجاند. رمان های او را در قالب سبک های مختلفی از جمله پسا مدرنیسم، گوتیک و رئالیسم جادویی گنجانده اند؛ اما آن چه در همه ی رمان های او آشکار است، آزردگی از پی آمد های نامطلوب پیشرفت تمدن و ضعف بشر در رودرر...
نکوداشت های کتاب خانم اسمیلا و حس برف
A considerable achievement.
موفقیتی قابل توجه.
Wall Street Journal Wall Street Journal

Splendid entertainment.
یک سرگرمی درخشان.
New York Times Book Review New York Times Book Review

A book of profound intelligence.
کتابی عمیقا هوشمندانه.
New Yorker New Yorker

قسمت هایی از کتاب خانم اسمیلا و حس برف (لذت متن)
بعد از صد متر، دیگر نمی توانم بازویم را راست کنم. به گذشته ام فکر می کنم، کمکی نمی کند. به ایسایاس فکر می کنم، کمکی نمی کند. ناگهان دیگر شنا نمی کنم. در یک سراشیبی ایستاده ام و به تندبادی تکیه داده ام و دیگر باید تسلیم شوم. آب اطرافم مثل سنگفرشی از تکه های طلاست. از ذهنم می گذرد که کسانی می خواسته اند مرا بکشند و حالا جایی ایستاده اند و به خودشان تبریک می گویند: او را به خاک کشیدیم؛ اسمیلا، گرینلندی ناخالص را.

وقتی مادرم از شکار نهنگ بازنگشت، فهمیدم هر لحظه ایی می تواند آخرین لحظه باشد. در زندگی نباید قدمی وجود داشته باشد که فقط گذر از جایی به جای دیگر تلقی شود. هر قدم را باید طوری برداشت انگار این تنها چیزی است که برایت باقی مانده است. همیشه می توانی چنین چیزی را همچون آرمانی دست نیافتنی از خودت طلب کنی و پس از آن باید هر بار که به چیزی بی توجهی نشان می دهی، این را به خودت یادآوری کنی. این برای من روزی دویست و پنجاه بار پیش می آید.

این فکر ته مانده ی نیرویم را به من برمی گرداند. تصمیم می گیرم ده بار دیگر بازوهایم را حرکت دهم. در هشتمین حرکت، سرم را به چرخ تراکتوری می کوبم که به عنوان سپر جلو کشتی "شفق قطبی" آویخته اند. می دانم فقط چند لحظه دیگر مانده تا بیهوش شوم. نزدیک چرخ، درست روی آب، یک سکو هست. سعی می کنم فریادزنان خودم را روی آن پرتاب کنم. هیچ صدایی از من بیرون نمی آید، اما خودم را از آن بالا کشیده ام.