کتاب شطرنج با ماشین قیامت

Chess With The Doomsday Machine
کد کتاب : 39160
شابک : 978-2345061557
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 356
سال انتشار شمسی : 1399
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 23
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

معرفی کتاب شطرنج با ماشین قیامت اثر حبیب احمدزاده

رمان شطرنج با ماشین قیامت یک اثر فلسفی اجتماعی درباره ی سه روز از زندگی یک بسیجی هفده ساله در شهری است که توسط عراقی ها محاصره شده است. او دیده بان توپخانه است اما به رغم میل باطنی اش مسوولیت وانت غذا به او محول می شود و او باید علاوه بر غذارسانی به رزمندگان، به سه نفر از آدم های عجیب و غریبی که شهر را ترک نکرده اند هم غذا بدهد. عراقی ها به سیستم رادار پیشرفته ی عربی مجهز شده اند و او به دنبال آن می گردد. این سیستم رادار همان ماشین قیامتی است که نویسنده برای یافتن آن با استناد به سه قسمت از کتاب مقدس قرآن، انجیل و تورات، فلسفه ی آفرینش انسان و زندگی اش در آخرت را از دیدگاه یک بسیجی نوجوان، روسپی زمان شاه و مهندس بازنشسته ی پالایشگاه آبادان که ترکیبی از گناه و بی گناهی، سادگی و مکاری و تقدس و کفر هستند، بازخوانی می کند. شطرنج با ماشین قیامت نگاه جدید و نوگرایانه به مقوله دفاع مقدس دارد و بیانگر این است که دفاع مقدس زمینه های رشد نسلی را به وجود آورده است. پال اسپراکمن نایب رئیس مرکز مطالعات دانشگاهی خاورمیانه در دانشگاه راتجرز امریکا این رمان را به انگلیسی ترجمه کرده است. هم اکنون این رمان در رشته زبان و ادبیات فارسی برخی از دانشگاه های آمریکا تدریس می شود. گفتنی است این کتاب به زبان های عربی و فرانسه نیز ترجمه شده است.

کتاب شطرنج با ماشین قیامت

حبیب احمدزاده
حبیب احمدزاده (زاده ۲۷ مهر ۱۳۴۳) رمان‌نویس، مستندساز، فیلمنامه‌نویس و محقق معاصر ایرانی است.حبیب احمدزاده در ۲۷ مهر ۱۳۴۳ در آبادان متولد شد. پدرش که اهل دلوار در شهرستان تنگستان در استان بوشهر است، در آستانه جنگ جهانی دوم به آبادان مهاجرت کرد. احمدزاده فارغ‌التحصیل کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران و دکترای پژوهش هنر در دانشگاه تربیت مدرس است. او از جمله فعالان در عرصه ادبیات و هنر پایداری بوده و تا کنون دو کتاب و چندین فیلمنامه در این زمینه نگاشته‌است.
قسمت هایی از کتاب شطرنج با ماشین قیامت (لذت متن)
باشه؟..... باشه؟... فقط چهار روز! تلألو شعله های غمناک پالایش گاه، بر صورتش افتاده و خیره گی چشم مصنوعی اش را بیش تر می کرد. دومین بار بود که بدخواب می شدم. بار اول، صدای انفجار مخزن بزرگ، بیدارم کرد. بالاخره مورد هدف قرار گرفت و میلیون ها لیتر بنزین هواپیما را، هم چون قارچ آتشینی، به آسمان فرستاد. حرارتش را همان طور که بر سایه بان سیمانی پشت بام دراز کشیده بودم بر پوست صورتم حس می کردم و نور شدیدش، پرده ی هر دو پلکم را بی اثر می کرد. این، بار دوم بود... در حال آتش دهانه گرفتن، خوابم برده بود که با تکان دستش، بیدارم کرد. از هیچ چیزی، بیش تر از بدخوابی شبانه منزجر نبودم. این را آقا قاسم مسول مقر لب آب می دانست و همیشه مراعاتم می کرد. ـ چیزی صید کردی؟ ـ پرویییییز!... نمی دیدی که خواب بودم؟ سر جا، نیم خیز شدم. دیوار کوتاه آجری، مانع می شد که دشمن، ما را در این ارتفاع ببیند. چهار زانو پشت سرم نشست و شروع کرد به مالش دادن هر دو شانه ام. ـ مرد هفده ساله! باید بیدار باشی؛! اون دست رو نگاه کنی! گرفتی خوابیدی؟ می دانستم متلکش، بابت حرف آن روز آقا قاسم است که به من گفت: "آفرین! دیگه داری مرد می شی! " ولی سکوت کردم. از سر شب که این بالا دراز کشیده بودم تا به حال، محل چند توپ خانه ی دشمن را پیدا کرده بودم؟ پشت نخلستان آن دست رودخانه، میان صدها خاکریز، لوله ای بالا می آمد و شلیک می کرد و من، در سکوت کامل، چشم هایم را در این تاریکی به یاری می گرفتم تا به محض دیدن کم ترین نور ناشی از شلیک یکی از آن لوله ها، فشار انگشت سبابه ام را به کلید کرونومتر منتقل کنم و بعد هر دو گوشم را در جهت صدا نگه دارم.