کتاب تخم شر

Tokhm-e Shar
کد کتاب : 40472
شابک : 978-6220403333
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 471
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2020
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 19 آبان

معرفی کتاب تخم شر اثر بلقیس سلیمانی

"تخم شر" نام رمانی است خیره کننده و گیرا از "بلقیس سلیمانی" که خواننده را از همان جملات آغازین به خود جلب خواهد کرد. "تخم شر" قصه ی عاشقی دو نسل از مردمانی است که در این خاک زیسته اند. دو نسل که در ظاهر متفاوت اند اما یک مساله آن ها را به هم پیوند می دهد و آن هم عشق است. منتها قصه اینجاست که این دو گروه هر یک رویکرد خاص خود را نسبت به عشق دارند؛ نسلی همه چیز، حتی وجودش را با جان و دل به آتش عشق خاکستر می کند و نسل دیگر سایه ی تباهی و و ویرانی بر سر عشقش می کشاند.
"بلقیس سلیمانی" داستان "تخم شر" را از سال های ابتدایی دهه ی هفتاد شروع می کند و در اوایل دهه ی هشتاد به انتها می رساند. اما آنچه در این بین به تصویر کشیده می شود، عشق و امید و گناه نسل های پیشین است که در گذشته ی تاریخی، فرهنگی و اجتماعیشان سو سو می زند و منبع ادراک برای نسل جدید است. آنچه "بلقیس سلیمانی" در رمان "تخم شر" به دنبال آن است، یافتن معنای حیات برای انسان هایی است که در ورطه ی عشق و زندگی هبوط کرده اند. برای یک گروه، عشق، ارمغان رستگاری است که او را می رهاند و برای دیگری، پرچم فریب و پلیدی است که بر فراز سلسله جبال فقدان معنا به اهتزاز درآمده است. هر یک رویکردی در برابر عشق پیش می گیرند؛ یکی تنها و در سکوت، انزوای تحمیلی عشق را زندگی می کند تا بمیرد و دیگری مرگی از مبارزه با این حجم فریب و بی معنایی را به جان می خرد. در "تخم شر" حق با کدام است؟ آیا اصلا حقی وجود دارد؟

کتاب تخم شر

بلقیس سلیمانی
بلقیس سلیمانی که همه‌ی ما او را به‌عنوان داستان‌نویس می‌شناسیم، دستی نیز بر نقد دارد و پژوهشگر است. این نویسنده پرکار در سال ۱۳۴۲ در کرمان به دنیا آمد. شاید همین محل تولد و گذراندن دوران کودکی در این منطقه باعث شده که رمان‌ها و نوشته‌های او رنگ و بوی اقلیمی داشته باشند و او را نویسنده‌ای بدانیم که در تالیف رمان‌هایش دغدغه بومی‌گرایی دارد.بلقیس سلیمانی نویسندگی را حرفه و شغل خودش می‌داند که تمام‌وقت مشغول آن است. با بررسی رمان‌ها و نو...
قسمت هایی از کتاب تخم شر (لذت متن)
ماهرخ حدود ساعت دو و نیم بعد از نصف شب، جایی بین اردستان و کاشان در یک شب تابستانی عاشق سهراب شد . ستاره ها بودند ، نه که نباشند ، اما او در پرتو نور خیره کننده اتوبوس تعاونی هفت دل به سهراب سپرد . ستاره ها چسبیده بودند به انتهای آسمان و اگر سوسویی داشتند ، که داشتند ، ماهرخ ندید و نمی خواست هم ببیند . بعدها هم سعی نکرد ستاره ها را به یاد بیاورد . نور بود ، چه نیازی به آن ها بود. ماهرخ در آن نیمه شب ، در خنکای کویر ، عاشق جوانکی شد که ، آن طور که ماهرخ تصور می کرد ، با عیسی مسیح مو نمی زد . تازه مسیح باز مصلوب کازانتزاکیس را خوانده بود و دنبال شمایل مانولیوس و عیسی مسیح در اطرافش می گشت . سهراب زانو زده بود جلو اتوبوس و ریش های تنگ و بلندش را ، که غرق خون بودند ، هرچند لحظه یک بار مشت می کرد . انگار می خواست خون را کف دستش جمع کند ، کرد . اما برخلاف انتظار ماهرخ خون را به آسمان نپاشید ، کف دستش را مالید به زانویش و شلوار رنگ روشنش را خونی کرد.