بی هیچ روایتی عاشقانه ۱ چشمانم به در می ماند اگر این بار به رنگی دیگر بیایی اگر صدایت را از راه دورتری بشنوم کنار این اتاق مثل اواز گوشه های از یاد رفته ای نگاهت قدمتی هزار ساله دستانت شکوفه های تازه .... مرا اسیر تاریخ کرده ای منی که تنها به فاصله ی دو لبخندت زنده ام دور که می شوی مغول ها حمله می کنند دورتر که می شوی مجلس را به توپ می بندند موهایت که پریشان می شود یعنی قیام جنگل دلت که می گیرد کودتا... بخند ! بخند تا دوباره سربازها به خانه شان برگردند و تاریخ مان کتاب کوچکی شود ..... با سلام تو اولین انسان ها به سرزمینم بیایند و خداحافظی ات زمین را نابود کند
کتاب پله ها را مواظب باش مرضیه!