آموزگار در فکر دختر است، گیسوی بافته اش، شاهینش. حالا راهی برای سبک کردن بار حضور واداشته و قراردادی اش در این مکان رخ می نماید. شاید این جایگاه با این بچه ها در این فضای ملال انگیز دهشتناک، به گونه ای تاب آوردنی شود. در ذهنش تصور می کند که هر بار با اتمام کلاس به هم صحبتی با دختر خواهد پرداخت، قدمی در جنگل خواهند زد، در پس یکی از این چپرها و آلونک ها دیداری خواهند داشت.
«اگنس» سوارکار ماهری است ولی چندان علاقه ای به این کار ندارد. حیوان را دوست دارد ولی در مجموع معلق بودن در هوا برایش تجربه ی چندان خوشایندی نیست. همین طور که اسب می تازد، منظره ی زمینی که زیر پایش به سرعت رد می شود، او را گیج می کند؛ تکان ها و چرخش های موجود دیگری زیر پایش، جیرجیرهای زین چرمی، بویی که از این یال های غبارگرفته و برشته بلند می شود، همه به این معناست که «اگنس» لحظه شماری می کند تا این سواری پشت اسب پایان یابد و او به لندن برسد.
نزدیک تر که می شوند، صدای دنگ دنگ ناقوس هایش را می شنوند، بویش به مشامشان می رسد؛ بوی سبزیجات تر، حیوانات، گچ نمدار و چیزهای دیگری که «اگنس» نمی تواند نامی برایشان بیابد. گستره ی بی کرانش را می بینند، شهری تکه پاره و پراکنده با رودی پرپیچ و خم در میانه اش و ابرهایی که گویی رشته های دود را از آن بیرون می کشند.