کتاب شیفتگی ها

The Infatuations
کد کتاب : 5006
مترجم :
شابک : 978-600-229-935-2
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 333
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2011
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 9
زودترین زمان ارسال : 26 مهر

برنده جایزه ملی ادبیات داستانی اسپانیا

نامزد جایزه حلقه منتقدین کتاب آمریکا

معرفی کتاب شیفتگی ها اثر خابیر ماریاس

کتاب شیفتگی ها، رمانی نوشته ی خابیر ماریاس است که اولین بار در سال 2011 به چاپ رسید. ماریا دولز در کافه ای در مادرید که هر روز قبل از رفتن به کار در آنجا صبحانه اش را می خورد، شیفته ی زن و مردی می شود که مانند او، هر صبح به آنجا می آیند. اگرچه توضیحش برای ماریا سخت است، اما مشاهده ی زندگی بی نقص آن ها (البته در نظر ماریا)، به او کمک می کند تا اندکی از کسالت های زندگی خودش فاصله بگیرد. اما همین مشاهده های ساده، زمانی به ماجرایی پیچیده تبدیل می شود که مرد، با ضربات چاقو در خیابان کشته می شود. ماریا پس از این اتفاق، سعی می کند به زن که اکنون بیوه شده، نزدیک شود و به او تسلی بدهد. او در خانه ی آن ها، با مردی آشنا می شود که اطلاعات جدیدی را از ماجرای قتل برملا می کند. کتاب شیفتگی ها، اثری است که به پرسش های مربوط به عشق و مرگ، و سرشت تغییرپذیر حقیقت می پردازد.

کتاب شیفتگی ها

خابیر ماریاس
خابیر ماریاس، زاده ی ۲۰ سپتامبر ۱۹۵۱، رمان نویس، مترجم و ستون نویس روزنامه اهل اسپانیا است.او متولد ۱۹۵۱ در مادرید است و نخستین تجربه اش در زمینه ی برگردان ادبی، با ترجمه ی «دراکولا» در دوران نوجوانی اش شروع شد و بعدها آثاری از جان آپدایک، توماس هاردی، جوزف کنراد، ولادیمیر ناباکوف، ویلیام فاکنر، رودیارد کیپلینگ، هنری جیمز، رابرت لویی استیونسن و ویلیام شکسپیر را به اسپانیایی برگرداند. او در سال ۱۹۷۹ جایزه ی ملی اسپانیا را برای ترجمه دریافت کرد.خابیر ماریاس علاوه بر نویسندگی، منتقد و روزنامه نگ...
نکوداشت های کتاب شیفتگی ها
Sometimes startling, sometimes hilarious, and always intelligent.
گاهی اوقات حیرت آور، گاهی اوقات بسیار خنده دار، و همیشه هوشمندانه.
The New York Times Book Review

A masterly novel. Extraordinary.
رمانی استادانه. خارق العاده.
The Guardian

An arresting story of love and crime.
داستانی جذاب درباره ی عشق و جنایت.
San Francisco Chronicle San Francisco Chronicle

قسمت هایی از کتاب شیفتگی ها (لذت متن)
آخرین باری که من میگوئل دزورن یا دورن را دیدم، آخرین باری بود که همسرش، لوییزا آلدی، هم او را دید. شاید عجیب یا غیرمنصفانه به نظر برسد. چون او همسرش بود و من، یک غریبه، زنی که یک کلمه هم با او حرف نزده بود.

وقتی کسی می میرد، همیشه به این فکر می افتیم که کار از کار چیزهایی یا شاید همه هم همه ی چیزها گذشته است، قطعا دیگر خیلی دیر شده که همچنان منتظر بمانیم، و به او مثل یک سانحه بی توجهی می کنیم. برای آن ها که به ما خیلی نزدیک ترند هم همین طور است.

دلم نمی خواست معذب شوند یا مزاحمشان بشوم. اخلاقی نبود و به نفعم بود که نترسانمشان. برایم نفس کشیدن در هوای آن ها و جزئی از منظره ی صبحگاهی آن ها بودن، خوشایند بود؛ پیش از آن که هر کدام به راه خودشان بروند و احتمالا برای وعده ی بعدی، که در خیلی روزها شام بود، دوباره به هم برسند.