کتاب اترک مجموعه داستان خوبی بود. شناخت بخشی از سویههای مغفولماندهی شهری مثل مشهد را به صورت دراماتیک میسر میکند. این یکی از حُسنهاش بود. «...با خودم فکر کردم یکی از بدیهای، یکی از بدترینهاش هم شاید همین است. آدمها را شبیه هم میکند. لباس آدمها را شبیه هم میکند. غذای آدمها را شبیه هم میکند. ناراحتی آدمها را شبیه هم میکند. و لذت تنوع لباس آدمها، لذت تنوع طعم غذای آدمها و نوع منحصربهفرد و خاص ناراحتی آدمها را ازشان میگیرد.» بخشی از داستان اترک
«...دوست داشتم پلانسکانسِ بیمارستانیِ فیلمی سینمایی باشد از ایران دههی سی خورشیدی، مثلا دوران سیاه بعد از کودتای بیستوهشت مرداد که میروند تهران را در مراکش یا مصر یا ایتالیا یا اسپانیا فیلمبرداری میکنند تا همهچیز، آدمها و ساختمانها، طبیعی و واقعی دربیاید. تا آنجا که راه دارد طبیعی و واقعی دربیاید. انگار بازیگر مادر و پسر در غیاب پدر سیاسیکارشان گوشهای، کنجی را انتخاب کرده باشند و درونش پناه گرفته باشند تا بازی تمام شود. تا کارگردان کات بدهد. در سکوت بیمارستان دیوارگچیِ رنگِ زردآبِ خشکشدهی کوچک دولتی خلوتِ شهرک مُقَسَّم مشهد، با همین تصورات و وزش بوی همیشه دلهرهآور الکل و آمپول و دارو در فضا، در سالن انتظار روشن از مهتابیای پتپتی، با تلویزیون تنها شدم.» بخشی از داستان کوتاه «سختْگوش» از مجموعهی داستان اترک
با خودم فکر کردم یکی از بدیهای جنگ، یکی از بدترینهاشم شاید همین است. آدمها را شبیه هم میکند. لباس آدمها را شبیه هم میکند. غذای آدمها را شبیه هم میکند. ناراحتی آدمها را شبیه هم میکند. و لذت تنوع لباس آدمها، لذت تنوع طعم غذای آدمها، و نوع منخصربهفرد و خاص ناراحتی آدمها را ازشان میگیرد. جنگ در کامنت قبلی جا مانده بود. کاش جنگها همیشه در زندگیمان جا بمانند.