دوست داشتن صدای مبهم فریادی است که درست کنار گوشت بنای گریه می گذارد و تو یا باید آغوشش بکشی، یا این صدای مبهم را در انتهایی ترین قسمت قلبت خفه اش کنی! یا او پیروز میدان می شود یا تو...... اگر پیروز شد شانس نجات از درد را از دست داده ای! آن وقت تازه می شوی هم جنس زخم هایش و باید مدام داد بزنی... دوست داشتن همین است؛ درست شبیه حس او.
چیزی مثل فریاد در گلویش جا خوش کرده بود. گم شده بود! گم کرده بود! خودش را! او را؟
کوچه های شهرش به او می خندیدند و خیابان ها دهن کجی می کردند، پاییز شد. آسمان دلگیر بود اما نمی بارید و صد امان از بوی پاییز و آسمان ابری که آدم نه خودش می داند دردش چیست و نه هیچ کس دیگر. فقط هر چه هوا سردتر می شود، دلش آغوش گرم تری می خواهد. آن روز هم از روزهای چشم انتظاری بود. ساعت ها منتظر نشستن و شمردن فاصله ها.