گلهای زاغک و قاصدک بر باد سوار بود و همهچیز بوی ده خودشان را میداد که یکی دو کیلومتر آنسوتر بود. ولی با ترسی که وجودش را فرا گرفته بود، انگار بار اول بود که این عطر به مشامش میخورد؛ همان عطری که عمری به هیچ گرفته بود.
میدونی تو مشکلت چیه، تئو؟ بویی از وقار و متانت نبردهای.» بعد، طوری آرام دست روی شانۀ زن زد که گویی هرآنچه گذشته سوءتفاهمی بیش نبوده. «خانم؟ ببخش بیادبی شد خدمتت. باشه؟ قبلش متوجه… وضعیتت نشدم. بنده سروان کرگ کازینزم. این رفیقمون هم که اونجا وایساده سرپرست واحدمونه. سروان اورتگا. جفتمون گشت مرزی آمریکاییم. متوجه شدی چی گفتم؟
صداهای کوتاهی از زن درآمد. مثل رادیوی خرابی که زور میزند موج درست را پیدا کند. صداها که تمام شد، چند بار عضلات پایش منقبض شد و دیگر تکان نخورد.
از صد متر آنسوتر، فریادی به گوش رسید. انگار کسی کنار درختچۀ کهوری ایستاده بود.
اورتگا گفت: «بالاخره آفتابی شدی.» بعد لبی با زبان تر کرد و نشانه گرفت و شلیک کرد.