جهان به دو بخش تقسیم شده است: یک طرف ماییم؛ چرنوبیلی ها، و طرف دیگر شما ایستاده اید؛ دیگران. دقت کرده اید؟ اینجا هیچ کس نمی گوید که روسی، بلاروسی یا اوکراینی است. ما خودمان را چرنوبیلی می نامیم. «ما چرنوبیلی هستیم.» «من چرنوبیلی ام.» انگار مردمی دیگریم؛ ملتی نو.
حادثه جمعه شب اتفاق افتاد. صبح هیچ کس از هیچ چیز خبر نداشت. من پسرم را به مدرسه فرستادم. شوهرم به سلمانی رفت. خودم مشغول درست کردن ناهار شدم. شوهرم خیلی زود برگشت… برگشت و گفت: «یک چیزی شبیه به آتش سوزی در نیروگاه اتفاق افتاده. دستور: رادیو خاموش نشود.» این یک آتش سوزی معمولی نبود، بلکه چیزی بود شبیه به تابش نور. زیبا بود. در سینما هم چیزی مشابه آن ندیده بودم. آن شب همه در بالکن ها جمع شده بودند. هرکس بالکن نداشت، می رفت به خانه دوستانش. خانه ما طبقه نهم بود و دید عالی داشتیم. فاصله مستقیم مان سه کیلومتری می شد. بچه ها را بیرون می آوردند و روی دست می گرفتند: «نگاه کن! یادت بماند!»
ما نمی دانستیم مرگ ممکن است این قدر زیبا باشد. من تمام شب نخوابیدم. ساعت هشت صبح نظامیانی با ماسک های ضدگاز در خیابان ها در حرکت بودند. هنگامی که سربازان و ادوات جنگی را در خیابان ها دیدیم، نترسیدیم، بلکه برعکس، آرامش پیدا کردیم. حالا که ارتش به کمک مان آمده، همه چیز درست خواهد شد. ما هنوز درکی از آن نداشتیم که اتم صلح آمیز هم می تواند مرگبار باشد و این که انسان در برابر قوانین فیزیک ناتوان است.