جایی که مادرم با تکیه به یک پشتی ترکمنی می نشست بالای سرش یک ساعت دیواری قرار داشت عقربه ساعت شمار رو عدد دوازده و عقربه دقیقه شمار رو عدد شش و عقربه عقربه ثانیه شمار رو عدد بیست ثانیه مانده به شش بی حرکت مثل مرده های داخل قبرستان بر فکر بی صدا انگار در داخل زمان در حال پوسیدن بودند، زمان برای مادرم، به همین ساعت، دقیقه و ثانیه بود...