کتاب کسی هست ناخنم را بگیرد؟

Kasi hast Nakhonam ra Begiram?
(مجموعه داستان)
کد کتاب : 83557
شابک : 978-6222086534
قطع : جیبی
تعداد صفحه : 134
سال انتشار شمسی : 1398
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 9 اردیبهشت
دسته بندی های کتاب کسی هست ناخنم را بگیرد؟
قسمت هایی از کتاب کسی هست ناخنم را بگیرد؟ (لذت متن)
صدای خش دار کل عباس را می شنید که از گلوی خلط آلودش بیرون می آمد و در هوا می چرخید و به گوشش که نه، به قلبش خنج می کشید. «هر جور تو بخوای دخترجان... خیالت از بابت شب خوابی راحت باشه. از مردی افتاده م با این مرض قند. البت اگه تو بخوای، دوا درمونش تو عطاری خودم هست.» با انگشت های کج وکوله اش که از مالاندن علف خشک ترک ترک شده بود، به شیشه ای اشاره کرد و خندید. دندان های یک درمیانش را نشان داد و گفت: «به کار مرد زن مرده نمی آ، ولی اگه راضی بشی... سه دنگ مغازه هم می اندازم پشت قباله ت.» همدم قوطی ضماد را برداشت و محکم پرسید: «چقد می شه؟» کل عباس سرفه اش گرفت. دست کرد توی جیب جلیقۀ سیاهی که روی پیراهن چرکین سفیدی پوشیده بود. دستمال یزدی را درآورد و خلطش را در دستمال تف کرد و در جیب گذاشت. «قابل نداره دخترم...» بعد با من من گفت: «همدم جان، اگه همدم من بشی، روی سرم جا داری. پول چه قابل داره.» و دو دستش را گذاشت روی کلاه بافتنی سیاهی که زمستان و تابستان سرش بود و از فرط کثیفی مثل نمد شده بود. همدم اسکناس مچاله ای را که عرق کف دست نم دارش کرده بود، انداخت روی پیشخوان و رفت. گرگ و میش غروب بود. دم هوا را نرمه نسیمی جا به جا می کرد. آرام آرام از کوچه های آشنا می گذشت و به حرف های کل عباس که این و آن به گوشش می رساندند فکر می کرد. صبح باجی خاتون آمده و برای ورم مفاصلش ضماد آورده بود. روی پله های ایوان نشستند و باجی با اصرار، خودش پای همدم را مالید. بعد همان طور که دستانش زانوهای ورم کردۀ او را ورز می داد و چشمانش خیره بود به لب های نازکش، گفت: «آخه دخترجان، با این بدن علیل، چطوری می خوای این دوتا رو بزرگ کنی ها؟» با ابرو اشاره کرد به دختر و پسری که سرشان به مرغ و خروس های توی حیاط گرم بود. «تی بلا می سر، درسته سی سال بزرگ تره، اما دستش به دهنش می رسه. کی می آد بیوۀ علیل با دوتا صغیر بگیره ها؟ از همه چی بهتر اینکه بچه نداره بشه سوهان روحت.» همدم کمی از ضماد را برداشت و انگشتان دستش را چرب کرد. همان طور که پنجه هایش را در هم می کرد و مچش را می چرخاند گفت: «سپردم موسافر بیارن خونه. حتما جور می شه قسط بانک.» باجی خاتون سر تکان داد و گفت: «خونه هم که ده سال از قسطش مونده. گیرم تابستون مسافر بیاد، زمستون چی ها؟ از وقتی بابای بچه هات به رحمت خدا رفته، آن قد تو شالیزار و خونۀ این و اون کار کردی که علیل شدی. قوم و خویشت هم که از خودت بدتر. از دم صدقه می گیرن . اون برادر معتادت که سه سر کلفت رو ول کرده به امان خدا. نتونی قسط بدی، خونه از کفت رفته. با این دوتا صغیر آوارۀ کوچه بیابونی. می فهمی ها؟» کلافه از گرما و نم دریا، به دیوارهای زبر و زمخت سیمانی کوچه تنه می زد و دستش آویزان تر از همیشه، روی گزنه های کنج دیوارها کشیده می شد و حواسش پرت شیشه های کوچک و بزرگ مغازۀ کل عباس بود. چند قدمی که از در خانه اش گذشت، به خود آمد. برگشت و در حیاط را کوبید. دخترکی در را باز کرد و به چادرش که محکم دور کمر گره زده بود چنگ زد. گفت: «من گشنمه...» همدم چادر را باز کرد و روی بند رخت انداخت. قوطی ضماد را پرت کرد توی سطل آشغال حلبی کنار دیوار و به پسر که با زالویی کنار شیر آب بازی می کرد گفت: «یه لقمه نون می دادی دست آجی...» زیر شیر آب دستانش را شست و پله های ایوان را دوتا یکی کرد و به آشپزخانه رفت. ماهیتابۀ رویی را روی گاز گذاشت و کمی روغن ریخت. سه تخم مرغ داخل ظرفی شکست و هم زد.