من هیچگاه شاعر چشم هایت نبوده ام وقتی نتوانستم قطره ی اشکت را به تصویر درآورم و از جیرجیرک و خار ناله هایت را در آواز بیاورم من هیچگاه شاعر نبوده ام و نخواهم بود من نمی توانم برای بغض های گره خورده ات به باران التماس کنم و از پاییز خیس دلزدگی ها فصل دوست داشتن را برایت تحفه آورم آن هنگام که گل های پروانه از ناکجاآبادی دور می آیند و در خاکی خسته به بار می نشینند آن روز به ژرفنای کار خداوند دل می بندم در روزی که دل به پیچک و باد سپرده ام من دستانم را سهم پرنده های مهاجر می کنم در روزی که غریبانه در مردابی سرد خفته اند...