«الکساندر سولژنیتسن»، روایتگر زندگی در زندان های شوروی



«سولژنیتسن» در سال 1970، جایزه ی «نوبل ادبیات» را به دست آورد اما نپذیرفت برای دریافت جایزه اش به شهر «استکهلم» برود چرا که نگران بود حکومت شوروی، اجازه ی بازگشت به کشور را به او نخواهد داد.

«الکساندر سولژنیتسن»، تاریخ نگار و رمان نویس روس برجسته در قرن بیستم بود که در سال 1970، جایزه ی «نوبل ادبیات» را از آن خود کرد. او در خانواده ای روشنفکر متعلق به قوم «کازاک» به دنیا آمد و مادرش بیش از سایرین در تربیت او نقش ایفا کرد چرا که پدرش قبل از به دنیا آمدن او، در سانحه ای جانش را از دست داده بود. «سولژنیتسن» پس از حضور در دانشگاه، در رشته ی ریاضیات فارغ التحصیل شد و سپس در دانشگاه دولتی «مسکو» به مطالعه ی ادبیات روی آورد. 

 

 

او در جبهه های جنگ جهانی دوم جنگید اما در سال 1945، به خاطر نوشتن نامه ای که در آن از «ژوزف استالین» انتقاد کرده بود، دستگیر شد و هشت سال را در زندان ها و اردوگاه های کار اجباری «اتحاد جماهیر شوروی» گذراند. «سولژنیتسن» سپس سه سال دیگر را نیز در تبعید سپری کرد. او در سال 1956 به کشورش بازگشت و در شهر «ریازان» در مرکز روسیه ساکن شد؛ جایی که در آن به تدریس ریاضیات روی آورد و نویسندگی را آغاز کرد. 

 

هر بار که برای کسی در گروهش یا قسمت خوابگاهش بسته ای می رسید—و این تقریبا هر روز اتفاق می افتاد—در ته دلش اندوه غریبی احساس می کرد. با این که به زنش نوشته بود که حتی برای عید پاک هم برای او هدیه ای نفرستد، و هیچ وقت هم پای آن تیرک نمی رفت مگر این که برای پیدا کردن اسم یکی از همبندی های مایه دار باشد، اما هنوز گاه به گاه این خیال به سرش می زد که ممکن است روزی یک نفر جلوی او بدود و بگوید: «شوخوف، چرا نمیری بخش امانات، یک بسته برایت رسیده!» اما هیچ وقت کسی سراغ او نمی آمد، و هر روز که می گذشت، او کمتر و کمتر به یاد خانه و آبادی زادگاهش می افتاد. اینجا از سپیده صبح تا تاریک شب، پا به زمین می کوفت و دیگر وقتی برای خیالاتی شدن و در رویا فرو رفتن نداشت. با آن های دیگر توی صف ایستاده بود، آن ها که به شکم هایشان وعده داده بودند به زودی چربی خوکشان را به نیش بکشند، روی نانشان کره بمالند، و چایشان را با قند شیرین کنند. «شوخوف» اما تنها یک آرزو داشت—این که به موقع بتواند خودش را به افراد دیگر گروه در غذاخوری برساند و آب زیپویش را تا داغ است سربکشد. یخ که می کرد، نصف خاصیتش از دست می رفت.—از کتاب «یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ»

 

 

«سولژنیتسن» به خاطر کاهش محدودیت های دولتی بر آثار هنری و فرهنگی که یکی از ویژگی های اصلی سیاست های حکومت در اوایل دهه ی 1960 بود، رمان کوتاه خود با نام «یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ» را به شناخته شده ترین گاهنامه ی ادبی شوروی در آن زمان به نام «دنیای نو» تحویل داد. این رمان خیلی زود در گاهنامه به چاپ رسید و بلافاصله به محبوبیت دست یافت، و «سولژنیتسن» را در مدتی بسیار کوتاه به یک سلبریتی ادبی تبدیل کرد.

کتاب «یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ» که بر اساس تجارب خود «سولژنیتسن» به وجود آمده، داستان یک روز عادی از زندگی مردی زندانی در اردوگاه های کار اجباری در دوره ی «استالین» را روایت می کند. تأثیرگذاری این داستان بر جامعه ی شوروی، هم به خاطر زبان ساده و سرراست اثر و مهارت آشکار «سولژنیتسن» در توصیف مشکلات و رنج های زندگی در اردوگاه های کار اجباری بود و هم به دلیل این که این کتاب در واقع یکی از اولین آثار ادبی در دوره ی پس از «استالین» به حساب می آمد که به شکل مستقیم به توصیف زندگی زندانیان در اردگاه ها می پرداخت. کتاب «یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ» هم در داخل و هم خارج از «اتحاد جماهیر شوروی»، به یک اثر سیاسی جریان ساز تبدیل و باعث شد تعدادی از نویسندگان دیگر نیز، شرح خود از دوران اسارت در رژیم «استالین» را به رشته ی تحریر درآورند.

 

 


 

 

با این حال، حمایت های صورت گرفته توسط حکومت از آثار او، دوام چندانی نداشت. محدودیت های ایدئولوژیک بر فعالیت های فرهنگی و هنری در شوروی، با کنار رفتن «نیکیتا خروشچُف» از قدرت در سال 1964 افزایش یافت و «سولژنیتسن» پس از مطرح کردن نام خود به عنوان یکی از منتقدین اصلی سیاست های سرکوبگرانه ی حکومت، ابتدا با انتقادهای تند و سپس با آزار و اذیت های آشکار توسط مقامات دولتی مواجه شد. او پس از انتشار مجموعه ای از داستان های کوتاه در سال 1963، با ممنوعیت انتشار سایر آثار خود رو به رو شد و پس از آن تصمیم گرفت آثارش را خودش به چاپ برساند—به عنوان آثار ادبی غیرقانونی که به صورت مخفیانه به دست مخاطبین می رسید یا در خارج از کشور انتشار می یافت. 

 

 

بدتر از همه، بخش سرطان «شماره سیزده» بود. «پاول نیکلایویچ روسانف» هیچگاه آدمی خرافاتی نبود و نمی توانست باشد، اما وقتی پای کارت پذیرشش نوشتند «بخش سیزده»، قلبش یکباره فرو ریخت. مسئولین بیمارستان باید ابتکار از خود نشان می دادند و از شماره ی سیزده برای مشخص کردن بخش هایی مثل ارتوپدی یا زایمان استفاده می کردند نه بخش سرطان. اما در سرتاسر جمهوری، این درمانگاه تنها جایی بود که می توانست به او کمک کند. «پاول نیکلایویچ» همچنان که به آرامی غده ی بدخیم خود را که در طرف راست گردنش رشد کرده بود، لمس می کرد، با امیدواری پرسید: «دکتر این که حتما سرطان نیست، درسته؟ من سرطان نگرفته ام؟» به نظر می رسید که غده هر روز بزرگتر می شد، اما با وجود این، پوست سفت و کشیده ی روی آن، همچون همیشه سفید و بی آزار بود. دکتر «دونتسووا» همچنان که پرونده ی تاریخچه ی بیماری را پر می کرد، برای دهمین بار با صدای آرامش بخش خود رو به او گفت: «خدای من، البته که نه.»—از کتاب «بخش سرطان»

 


 

 

در چند سال بعدی، چندین رمان بلندپروازانه از «سولژنیتسن» در خارج از کشور منتشر شد که نام او را به عنوان نویسنده ای توانمند در سطح جهان مطرح کرد. رمان «نخستین حلقه» که در سال 1968 به چاپ رسید، به شکل غیرمستقیم بر اساس سال هایی شکل گرفت که «سولژنیتسن» به عنوان ریاضیدان در بخش تحقیقاتیِ یکی از زندان های شوروی کار می کرد. داستان این کتاب به واکنش های متفاوت دانشمندانی می پردازد که در خدمت نیروی پلیس مخفی بودند و باید تصمیم می گرفتند که یا به همکاری خود با مقامات ادامه دهند و در بخش تحقیقاتیِ زندان ها باقی بمانند، یا از همکاری با آن ها اجتناب کنند و به شرایط بی رحمانه ی موجود در اردوگاه های کار اجباری بازگردانده شوند. کتاب «بخش سرطان» نیز بر اساس تجارب «سولژنیتسن» در زمان بستری شدن در بیمارستان و معالجه ی موفقیت آمیز او از سرطانی بدخیم شکل گرفت. شخصیت اصلی داستان، مانند خود «سولژنیتسن»، یکی از افرادی بود که به تازگی از اردوگاه ها آزاد شده بود.

 

 

«سولژنیتسن» در سال 1970، جایزه ی «نوبل ادبیات» را به دست آورد اما نپذیرفت برای دریافت جایزه اش به شهر «استکهلم» برود چرا که نگران بود حکومت شوروی، اجازه ی بازگشت به کشور را به او نخواهد داد. کتاب بعدی او که در خارج از کشور انتشار یافت، رمانی تاریخی به نام «آگوست 1914» بود که ماجرای پیروزی ارتش آلمان بر نیروهای روس در نخستین رویارویی های آن ها در جنگ جهانی اول، مشهور به «نبرد تاننبرگ»، را روایت می کرد. این رمان به شکلی غیرمستقیم به کاوش در نقاط ضعف رژیم تزاریِ روسیه می پرداخت؛ نقاط ضعفی که در نهایت منجر به سقوط حکومت و رقم خوردن انقلاب در سال 1917 شد.

 

دوباره درد، تمام وجودش را فرا گرفته بود ولی نباید می گذاشت نگهبان در بیرون سالن غذا گیرش بیاندازد؛ رئیس اردوگاه دستور سختگیرانه ای برای کسانی که ول می گشتند، در نظر گرفته بود: زندان انفرادی. جالب بود امروز در مقابل سالن غذاخوری، نه ازدحامی و نه صفی بود، می شد مستقیم به داخل رفت. داخل سالن را مانند حمام، بخار فرا گرفته بود و هر زمان که در باز می شد، هوای یخ زده به همراه بخار به داخل هجوم می آورد؛ برخی از کارگران پشت میزها نشسته و عده ای هم راهرو را با ازدحامشان در انتظار خالی شدن جا، مسدود کرده بودند. دو يا سه کارگر از هر دسته در میان جمعیت، در حالی که کاسه های آش و فرنی را درون یک سینی چوبی در دست داشتند، فریاد و تنه می زدند و به دنبال جای خالی برای گذاشتن غذایشان می گشتند. یکی از پشت سر دیگری فریاد می زد: «مگه کری خرفت، چه کار می کنی، به سینی من تنه زدی و غذایم را ریختی.» دیگری اعتراض می کرد: «هی برای پیدا کردن پسمانده ها سر راه نایست.—از کتاب «یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ»

 


در دسامبر سال 1973، اولین بخش از کتاب «مجمع الجزایر گولاگ» در پاریس به انتشار رسید—البته پس از این که نسخه ای از کتاب توسط KGB (سرویس اطلاعاتی و امنیتی اتحاد جماهیر شوروی) کشف و ضبط شد. این کتاب در واقع تلاش «سولژنیتسن» برای خلق گزارشی ادبی-تاریخی درباره ی سیستم گسترده ی زندان ها و اردوگاه هایی بود که اندکی پس از به قدرت رسیدن «بلشویک ها» در روسیه به وجود آمد و در طول حکمرانی «ژورف استالین» به شکلی بی سابقه گسترش یافت. بخش های مختلفی از کتاب «مجمع الجزایر گولاگ» به توصیف چگونگی دستگیری ها، بازجویی ها، محکومیت ها، شیوه های انتقال زندانیان و شرایط زندگی آن ها در زندان های «اتحاد جماهیر شوروی» می پردازد. 

 

 

 

 

پس از انتشار نخستین بخش از کتاب «مجمع الجزایر گولاگ»، «سولژنیتسن» بلافاصله مورد انتقاد و هجوم رسانه های شوروی قرار گرفت. علیرغم اهمیت بین المللی او به عنوان نویسنده ای شناخته شده، «سولژنیتسن» در سال 1974 به اتهام خیانت، دستگیر و محاکمه شد. او یک روز پس از محاکمه به تبعید فرستاده شد و در ماه دسامبر همان سال، بالاخره جایزه ی نوبل خود را دریافت کرد. بخش دوم و سوم از کتاب «مجمع الجزایر گولاگ» نیز در سال های 1974 و 1975 به انتشار رسید. «سولژنیتسن» سپس به ایالات متحده رفت و در عمارتی دورافتاده در ایالت «ورمانت» ساکن شد.

 

 


 

 

این واقعه چند روز پیش در بخش پذیرش بیماران سرپایی اتفاق افتاده بود. بیمارانی را که به بخش سرطان می فرستادند، هیچ کدام شب بعد نمی توانستند بخوابند و دکتر «دونتسووا» به «پاول نیکلایویچ» دستور داده بود که بلافاصله بستری شود. «پاول نیکلایویچ» که مردی سعادتمند و بی دغدغه بود، در عرض دو هفته بی آن که بویی برده باشد یا از قبل خود را آماده ساخته باشد، مورد حمله ی ناگهانی این بیماری قرار گرفته بود. اما او نه فقط به واسطه ی بیماری بلکه بیشتر به علت این که مجبور بود مانند یک بیمار معمولی یعنی درست مثل دیگران وارد درمانگاه شود، سخت آشفته و ناراحت بود. او آخرین باری را که به یک بیمارستان عمومی رفته بود، به سختی به خاطر می آورد. از آن زمان، مدت های مدید می گذشت. به «یوگنی سیمونوویچ»، «شندیاپین» و «اولماس بایف» چندین بار تلفن شده بود و آن ها نیز به نوبه ی خود به عده ای دیگر تلفن کرده بودند تا ببیند آیا می توانند یک «اتاق برای شخصیت های مهم» در درمانگاه پیدا کنند یا نه، و یا در غیر این صورت اتاق کوچکی را برای مدتی کوتاه به بخش خصوصی تبدیل کنند. اما درمانگاه از نظر جا، آنقدر در مضیقه بود که هیچ کاری ممکن نبود.—از کتاب «بخش سرطان»

 

 

 

 

این نویسنده اما در سال 1994 به تبعید خود پایان داد و به روسیه بازگشت. او در سال 1997 یک جایزه ی ادبی سالانه را برای نویسندگانی که مشارکت هایی برجسته در سنت ادبی روسیه داشتند، بنیان نهاد. «الکساندر سولژنیتسن» سرانجام در 3 آگوست سال 2008 به علت ایست قلبی چشم از جهان فرو بست.