1. خانه
  2. /
  3. بلاگ
  4. /
  5. مقایسه ترجمه‌های کتاب «بابا گوریو» اثر «اونوره دو بالزاک»

مقایسه ترجمه‌های کتاب «بابا گوریو» اثر «اونوره دو بالزاک»

Pere Goriot Translation Comparison

در ادامi این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «بابا گوریو» اثر «اونوره دو بالزاک» را با هم می خوانیم.

«اونوره دو بالزاک»، رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس فرانسوی برجسته در قرن نوزدهم، یکی از بنیان‌گذاران «رئالیسم ادبی» در نظر گرفته می شود. مهم‌ترین اثر او، کتاب «کمدی انسانی»، که از حدود صد داستانِ درهم‌تنیده شکل گرفته است، جامعه‌ی فرانسه را پس از سقوط «ناپلئون» به تصویر می کشد. ویژگی هایی مشخص در سبک داستان‌نویسی «بالزاک» به چشم می خورد، از جمله پرداخت به جزئیات، کاراکترهای پیچیده، و توصیفات ملموس و خیال‌انگیز از پاریس. «بالزاک» بر بسیاری از نویسندگان و فیلسوفان پس از خود تأثیر گذاشت. او به‌رغم شکست های تجاری و مشکلات مربوط به سلامتی، در سراسر عمر خود به نوشتن ادامه داد و در بسیاری از اوقات از تجارب شخصی خود در آثارش استفاده کرد.




رمان «بابا گوریو» اکنون به شکل گسترده یکی از شاهکارهای ادبیات فرانسه در قرن نوزدهم در نظر گرفته می شود. تصاویر جذاب و باورپذیر از جامعه‌ی پاریس، شخصیت های چندوجهی، و روایت گیرای «بالزاک»، این داستان را به اثری محبوب برای مخاطبین تبدیل کرده است. رمان به کاوش در تم هایی همچون «عشق پدرانه»، «جاه‌طلبی»، و «زوال اخلاق» می پردازد. روایت برای بسیاری از مخاطبین، از نظر عاطفی تأثیرگذار جلوه می کند، به‌خصوص داستان تراژیک عشق ایثارگرانه‌ی «گوریو» نسبت به دختران ناسپاس خود. برخی نیز از عناصر ملودراماتیک و اغراق در عواطف، و همچنین توصیفات طولانی و متراکم داستان انتقاد می کنند، اما اغلب مخاطبین در طول دهه ها، رمان «بابا گوریو» را اثری ژرف و تأثیرگذار در نظر گرفته‌اند که بینش هایی ارزشمند را در مورد سرشت انسان و جامعه ارائه می کند. 

در قلب پاریس، مسافرخانه‌ی «مادام ووکِر» پناهگاهی برای انسان های گوناگون جامعه است. در میان آن ها، «بابا گوریو» حضور دارد: مردی ثروتمند در گذشته که اکنون در فقر و تنهایی زندگی می کند. مسافرخانه، نسخه‌ای کوچکتر از تمام جامعه به نظر می رسد، در جایی که جاه‌طلبی، عشق، و خیانت با هم پیوند می خورند. هر کدام از ساکنین، رازی در دل دارد، و تعاملات میان آن ها از پیچیدگی های سرشت انسان و توقعات جامعه پرده برمی دارد. 

«اوژن دو راستینیاک»، دانشجوی رشته حقوق، با رویای موفقیت و ثروت به پاریس می رسد. جذابیت شهر و چشم‌انداز حضور در طبقات بالای جامعه، او را مسحور و وسوسه می کند. «راستینیاک» با پیشروی روایت، در حلقه های اجتماعی گوناگون حضور می یابد و مصمم است که نام و وجهه‌ای معتبر را برای خود به وجود آورد. سفر این شخصیت در طول روایت، گواهی است بر قدرت اغواگرانه‌ی جاه‌طلبی و همچنین چالش هایی که فرد برای حفظ تمامیت اخلاقی خود با آن ها مواجه می شود. 

زندگی خود «بابا گوریو» داستانی در مورد فداکاری است. او که زمانی مردی ثروتمند به شمار می آمد، تمام دارایی های خود را به دخترانش بخشیده است—دخترانی که اکنون در رفاه کامل زندگی می کنند، در حالی که او در مسافرخانه رنج می کشد. عشق او نسبت به آن ها، بی‌کران است، اما آن ها علاقه‌ای به وقت گذراندن با او ندارند و وضعیت مالی و اجتماعی او را مایه‌ی شرمساری خود می دانند. داستان زندگی «گوریو»، بازتابی از مفاهیم از«خودگذشتگی» و «قدرنشناسی» است و بر ارزش هایی اجتماعی تأکید می کند که ثروت را مهم‌تر از پیوندهای خانوادگی برمی شمرد.

جاه‌طلبی به نیروی محرکه‌ی روایت تبدیل می شود و توجه مخاطبین را به تغییر رفتارهایی جلب می کند که افراد برای موفق شدن در دنیایی تحت سلطه‌ی ثروت و جایگاه اجتماعی، به آن نیاز دارند. تنش میان تمامیت اخلاقی و موفقیت در جامعه، یکی از کشمکش های اصلی رمان «بابا گوریو» به شمار می آید و بر تنش های کلی‌تر در زندگی انسان میان نفع شخصی و اخلاق‌مداری تأکید می کند. تصویر خلق شده توسط «بالزاک» از جامعه‌ی پاریس، شرحی جذاب و تأثیرگذار بر پیچیدگی های سرشت انسان و هنجارهای اجتماعی است که به زندگی ما شکل و جهت می دهد. 

در ادامه‌ی این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «بابا گوریو» اثر «اونوره دو بالزاک» را با هم می خوانیم.




ترجمه مهدی سحابی – نشر مرکز

(صفحه 15) 

این ناهار‌خوری یکپارچه رخشنده است هنگامی که حدود ساعت هفت بامداد گربه خانم ووکر پیش از خانمش به آن پا می‌گذارد؛ روی بوفه‌ها می‌جهد، شیری را که روی آن‌ها در کاسه‌هایی است که در‌شان بشقابی گذاشته شده بو می‌کشد، و صدای خرخر بامدادی‌اش بلند می‌شود. پس از کمی بیوه‌زن پیدایش می‌شود، سر‌بندی توری به سر دارد که دسته‌ای گیس عاریه ژولیده از زیرش آویزان است، با هر قدمی دمپایی‌های مندرسش را روی زمین می‌کشد. صورت پیرانه فربهش، که بینی‌ای شبیه نوک طوطی از وسطش بیرون می‌زند، دست‌های کوچک پف کرده‌اش، هیکلش که مثل موش کلیسا گوشتالوست، بالا‌تنه چاقش که از تنه‌بند سرریز می‌کند و موج می‌زند، همه در هماهنگی کامل است با این سالنی که از آن فلاکت می‌بارد و از سوداگری آکنده است، و خانم ووکر هوای عفن گرمش را بی هیچ چندشی فرو می‌برد. چهره‌اش، به خنکی اولین یخبندان پاییزی، چشمان پر از چروکش، که حالتشان از لبخند اجباری رقاصه‌ها تا اخم تلخ نزول‌خورها می‌رود، خلاصه همه وجودش شرح پانسیون است همچنان که پانسیون توضیح وجود اوست. 


(صفحه 279)

پیرمرد درمانده گفت: 

ببینم، آدم با خونش نمی‌تواند کاری بکند؟ خودم را بنده کسی می‌کنم که تو را نجات بدهد، نازی! حاضرم برایش آدم بکشم. کار ووترن را می‌کنم، می‌روم زندان شاقه! من... (از گفتن باز ایستاد، انگار که صاعقه‌ای او را زده باشد. بعد، در حالی که موهای سرش را می‌کند:) دیگر هیچ چیز ندارم! اگر می‌دانستم کجا می‌شود رفت و دزدید. اما پیدا کردن این که چه بدزدی هم مشکل است. بعد هم، برای زدن بانک به نفر و زمان احتیاج است. نه، دیگر باید بمیرم. کاری غیر از مردن برایم نمانده. ها، دیگر فقط برای مردن خوبم، دیگر پدر نیستم! نه. این به من رو آورده. محتاج است! آن وقت من نکبت هیچ چیز ندارم. آه، پیرمرد رذل، برای خودت مستمری نگه داشته‌ای در حالی که دوتا دختر داشتی! پس یعنی دوستشان نداری؟ بمیر، بمیر، مثل سگ، چون همان سگی! ها، از سگ هم کمترم، سگ همچو کاری نمی‌کند! وای! سرم! دارد می‌ترکد! 


(صفحه 307) 

پیرمرد گفت:

می‌‌‌آیند. می‌شناسم‌شان. این طفلک دلفین، اگر بمیرم چقدر مایه غصه‌ش می‌شوم! همین طور نازی. دلم نمی‌خواهد بمیرم، تا باعث گریه کردن‌شان نشوم. اوژن عزیزم، برای من، مردن یعنی این که دیگر نبینم‌شان. آن جایی که بعد از مردن می‌رویم، من حتماً دلم خیلی تنگ می‌شود. برای یک پدر، جهنم این است که بدون بچه‌هایش باشد و من در همین دنیا این را از وقتی که عروسی کردند تجربه کرده‌ام. بهشت من خیابان «ژوسین» بود. فکرش را بکنید، اگر بروم بهشت، می‌توانم به صورت روح به زمین برگردم و دور دخترهایم بچرخم. همچو چیزهایی شنیده‌ام. حقیقیت دارد؟ الان دارم انگار آن‌ها را به صورتی می‌بینم که در خیابان «ژوسین» بودند. صبح‌ها می‌آمدند پایین. می‌گفتند بابا سلام. می‌نشاندم‌شان روی زانوهام. هزار جور ناز ونوازش‌شان می‌کردم. آن‌ها هم با مهربانی نوازشم می‌کردند. باهم ناهار می‌خوردیم، شام می‌خوردیم، خلاصه پدر بودم، از وجود بچه‌هایم لذت می‌بردم.




ترجمه م. ا. به آذین – نشر دوستان

(صفحه 19) 

منتهای شکوه این اتاق در حدود ساعت هفت صبح است. هنگامی که گربه مادام ووکر پیش از خانم خود به آنجا می‌آید و روی گنجه‌ها خیز برمی‌دارد و قدح‌های شیر را که بشقابی روی آنها را پوشانده است بو می‌کشد و خرخر صبحانه خود را سر می‌دهد. به زودی پس از آن بیوه‌زن با کلاه توری که گیس دروغینش از زیر آن آویخته است، در حالی که کفش دم‌پایی بد ریختش را روی زمین می‌کشد، پیدا می‌شود. چهره پیر و گوشتالویش که از وسط آن یک بینی به شکل منقار طوطی سر بیرون کرده است، دست‌های کوچک فربهش، اندام چاقش که به موش‌های کلیسا شباهات دارد، پستان‌های گنده‌اش که موج می‌زند، همه هماهنگ این اتاق است که بدبختی از آن می‌بارد، سودپرستی در آن لانه دارد، و هوای گرم و عفن آن را مادام ووکر، بدون آنکه حالش بهم بخورد، استنشاق می‌کند. چهره این پیرزن که مانند شبنم پاییزه سرد است، پلک‌های چروکیده و چشمانش که گاه مثل چشمان رقاصان الزاماً خنده‌ناک و گاه مانند نگاه تنزیل خواران تلخ و عبوس است، و بالاخره سراسر وجود او مشخص پانسیون است، همچنان که پانسیون نیز نمودار شخصیت اوست.


(صفحه 274)

پیرمرد از نومیدی فریاد زد:

-پس وجود من به هیچ دردی نمی‌خورد؟ نازی، آن کس که تو را نجات بدهد من غلامش خواهم شد. به خاطره او حاضر خواهم بود آدم بکشم. مثل ووترن، به زندان اعمال شاقه خواهم فت! من...

دیگر چیزی نگفت، گویی صاعقه بر سرش فرود آمده بود. پس از چندی، در حالی که موی خود را می‌کند، گفت:

-هیچ چیز ندارم! اگر می‌دانستم کجا بروم دزدی کنم... ولی، نشان کردن جایی که بتوان پول دزدید کار مشکلی است. از آن گذشته، برای زدن بانک، باید عده‌ای هم‌دست داشت و وقت صرف کرد. نه، دیگر باید بمیرم. کار دیگری غیر از مردن ندارم. بله، دیگر به هیچ دردی نمی‌خورم، دیگر پدر نیستم، نه! از من پول می‌خواهد، احتیاج دارد! و من، من بدبخت هیچ چیز ندارم. آه! پیر بی‌شرف، تو دوتا دختر داشتی و باز رفتی پولت را مستمری مادام‌العمر درست کردی! پس آنها را دوست نداری؟ بمیر، بمیر مثل سگ! بله. من از سگ هم کمترم. سگ کی چنین رفتاری دارد؟ آخ! سرم... دارد می‌جوشد!


(صفحه 303)

پیرمرد به او گفت: خواهند آمد. من می‌شناسمشان. دلفین نازنین من، اگر من بمیرم چقدر غصه خواهد خورد! نازی هم همین‌طور. دلم نمی‌‌خواهد بمیرم. فقط برای اینکه آنها گریه نکنند. مردن، اوژن مهربانم، یعنی دیگر آنها را ندیدن. آنجایی که همه می‌روند، من آنجا خیلی کسل خواهم‌شد. برای یک پدر خوب، جهنم یعنی بی‌فرزند بودن؛ و من، از وقتی که آنها شوهر کرده‌اند، این را دانسته‌ام. بهشت من در کوچه ژوسین بود. راستی، اگر من بروم بهشت، روحم می‌تواند به زمین برگردد و دوروبر آنها بچرخد. من این حرف‌ها را شنیدم که می‌گفتند. آیا راست است؟ به نظرم می‌آید که الان آنها را همان‌طوری که در کوچه ژوسین بودند می‌بینم. صبح پایین می‌آمدند و می‌گفتند: «سلام، باباجان». آنها را روی زانویم می‌نشاندم و هزار جور نازشان می‌کردم، قلقلکشان می‌دادم. آنها هم با مهربانی نوازشم می‌کردند. هر روز باهم صبحانه می‌خوردیم، شام می‌خوردیم، باری، پدر بودم و با بچه‌هایم خوش بودم.




ترجمه ادوارد ژوزف – نشر علمی و فرهنگی

(فصل اول، صفحه 8) 

صبح زود این اتاق در نهایت درخشندگی است. نزدیک ساعت هفت صبح، گربه مادام وکه جلوی او می‌افتد و روی بوفه‌ها می‌پرد و خرخرکنان، شیری را که چند کاسه چوبی گذاشته شده، بو می‌کند. در این موقع، هیکل بیوه‌زن از پشت گربه نمایان می‌شود. کلاهی از تور، گیس مصنوعی مادام وکه را به‌طور ناقص پنهان می‌کند. کفش‌های راحتی مندرسی به پا دارد که شکل اصلی را از دست داده است و حالا به آدم، دهن کجی می‌کند و از فرط فرسودگی ناچار آن‌ها را با خود روی زمین می‌کشاند. از وسط صورت چین خورده و پف کرده او دماغی شبیه به نوک طوطی بیرون آمده. دست‌های کوچک گوشت‌آلود او، هیکل او که مثل موش کلیسا گرد است، سینه پر گوشت او که از هر حرکت موج می‌زند، با این اتاق که ادبار از در و دیوار آن می‌بارد، هماهنگ است. همه چیز در این اتاق شخص را به خود جلب می‌کند. مادام وکه از فرط عادت، بدون آنکه احساس ناراحتی بکند، هوای گرم و متعفن این اتاق را استشمام می‌کند. طراوت صورت او به یخ‌بندان اول پاییز شبیه است.

حالت چشم‌های چروک‌خورده او گاهی به خنده‌های مصنوعی رقاصه‌ها و گاهی به ترش‌رویی کسانی شباهت دارد که پول قرض می‌دهند. خلاصه، وجود این زن‌بیوه نموداری است از پانسیون او؛ همان‌طور که این پانسیون مظهر وجود مادام وکه است.


(فصل پنجم - صفحه 245) 

پیرمرد با حال یاس گفت: «پس خون من هم به درد نمی‌خورد؟ من خود را فدای کسی خواهم کرد که تو را خلاص کند. نازی! من بخاطر او حاضرم آدم بکشم. من مثل وترن خواهم کرد. به حبس می‌‌روم و...»

مکث کرد؛ مثل اینکه صاعقه‌ای بر سر او زد. موهایش را می‌کند و می‌گفت: «پس کاری نمی‌توان کرد! اگر می‌دانستم برای دزدی کجا باید رفت! آن هم مشکل است که انسان چه بدزدد. صرف نظر از این‌ها، باید وقت و همدست داشت تا بتوان صندوق بانک را دزدید. من باید بمیرم. تنها راه من مرگ است. بله، دیگر به درد کاری نمی‌خورم. دیگر نمی‌توانم پدر باشم! نه. دخترم از من پول می‌خواهد. او احتیاج دارد و من بدبخت چیزی ندارم. آه! تو سهام دائمی خریده‌ای، ای دزد؛ در صورتی که دوتا دختر داشتی؟! آیا آن‌ها را دوست نداری؟! بترک، بترک مثل سگ. تو سگی! بله، من از سگ هم پست‌ترم. سگ هم این‌طور رفتار نمی‌کرد! آخ سرم... می‌ترکد!»


(فصل ششم - صفحه 271)

پیرمرد دنباله حرف را گرفت و گفت: «دخترهایم خواهند آمد. آن‌ها را می‌شناسم. این دلفین مهربان، اگر من بمیرم، چقدر برایم غصه خواهد خورد! نازی هم همینطور است. نمی‌خواستم بمیرم تا باعث گریه کردن دخترهایم بشوم. اوژن عزیزم، مردن یعنی ندیدن آن‌ها. آنجایی که همه باید برویم، من در آنجا دلم بسیار تنگ خواهد شد. برای پدر، بچه نداشتن مثل جهنم است و از موقعی که دخترهایم شوهر کرده‌اند، مراحل اولیه چنین حالی را طی کرده‌ام. بهشت من کوچه لاژوسین بود. ببینید، اگر به بهشت بروم، قادر خواهم‌بود دوباره به شکل روح به زمین برگردم و در اطراف دخترهایم باشم. این چیزها را شنیده‌ام. آیا راست است؟ 

«در این لحظه به تصورم می‌آید که دخترهایم را همان‌طور می‌بینم که در کوچه لاژوسین بودند. صبح از اتاقشان پایین می‌آمدند و می‌گفتند سلام پاپا. آن‌ها را روی زانوهایم می‌گرفتم، برایشان هنوز اداواطوار در می‌آوردم، با ظرافتی تمام مرا نوازش می‌کردند، هر روز صبح باهم صبحانه صرف می‌کردیم، بعد ناهار می‌خوردیم. خلاصه پدر بودم و از وجود بچه‌هایم لذت می‌بردم.






مقالات مرتبط با "مقایسه ترجمه‌های کتاب «بابا گوریو» اثر «اونوره دو بالزاک»"
نگاهی به جهان ادبی لاسلو کراسناهورکای، برنده نوبل ادبیات ۲۰۲۵
نگاهی به جهان ادبی لاسلو کراسناهورکای، برنده نوبل ادبیات ۲۰۲۵

اکنون که جایزه نوبل ادبیات ۲۰۲۵ به او رسیده، جهان بار دیگر به یاد می‌آورد که حتی در دل ویرانی، واژه می‌تواند نجات‌بخش باشد.

رمان «ماده تاریک»: ماجراجویی در واقعیت‌های جایگزین
رمان «ماده تاریک»: ماجراجویی در واقعیت‌های جایگزین

شخصیت اصلی داستان در طول ماجراجویی پرحادثه و پرچالش خود، با جنون، خطر و البته تصمیمات سخت مواجه می شود.

نگاهی به کتاب «فهرست کارهای انجام ندادنی» اثر «رولف دوبلی»
نگاهی به کتاب «فهرست کارهای انجام ندادنی» اثر «رولف دوبلی»

«دوبلی» در این کتاب، نوعی دستورالعمل معکوس برای موفقیت را به وجود آورده است.

«جورج برنارد شا» را بهتر بشناسیم
«جورج برنارد شا» را بهتر بشناسیم

«شا» عقیده داشت می توان از قالب نمایشنامه به عنوان ابزاری برای تأثیر گذاشتن بر جامعه استفاده کرد.

اولین نفری باشید که نظر خود را درباره "مقایسه ترجمه‌های کتاب «بابا گوریو» اثر «اونوره دو بالزاک»" ثبت می‌کند