سونی ویله شهر فوقالعادهای بود. شهری کوچک اما پاکیزه و زیبا. اهالی شهر باهم دوست بودند و به خیروخوشی کنار هم زندگی میکردند. تا اینکه یک روز موشی به یک بچه کرگدن گفت: «بفرمایید آب نبات»
بچه کرگدن هم آبنبات را گرفت گفت:« دست شما درد نکند.» سپس زرورق آن را باز کرد و پرت کرد یک طرف.
میدانید زیر لب چه گفت؟ « این که فقط یکی است! »
منظورش این بود؛ پرت کردن یک زورق کوچک که اشکالی ندارد. ولی ماجرا به همین سادگی که بچه کرگدن فکر میکرد نگذشت. چون زورق خورد تو سر لاکپشت بیچارهای که داشت عصازنان راه میرفت و بعد هم بقیه همان کار بچه کرگدن را تکرار کردند. هرکسی چیزی پرت کرد؛ یکی پوست موز، یکی لنگه جوراب، یکی بطری خالی… .
خلاصه طولی نکشید که شهر پر از زباله شد! چه کسی از این کوه زباله خوشش میآمد؟ معلوم است، هیچکس! حتی آنهایی که روی زمین زباله انداخته بودند. اما کاش مشکل فقط همین یکی یعنی انداختن زباله بود. بعد اتفاقات دیگری در شهر افتاد.
اتفاقهایی که شهر پاکیزه و زیبایشان را به کلی تغییر داد و آن را به جای دیگری تبدیل کرد.
کتاب این که فقط یکی است!