کتاب افسانه پدران ما

La légende de nos pères
کد کتاب : 12696
مترجم :
شابک : 9789644163234
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 172
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2009
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 5
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب افسانه پدران ما اثر سورژ شالاندن

کتاب "افسانه پدران ما" نوشته "سورژ شالاندن" میباشد که در آن داستانی از پدر خودش و "آلن فریله" را روایت میکند.داستان ها و روایاتی از انسان هایی که چه به طور مستقیم و چه به طور غیر مستقیم با جنگ مواجه بوده اند."سوژن شالاندن" سی و چهار ساله که خود یک گزارشگر جنگ نیز بوده است این کتاب را با همکاری روزنامه لیبراسیون فرانسه نوشته است و این اثر را نیز به "آلن فریله" تقدیم کرده است.

کتاب "افسانه پدران ما" در دو قسمت نوشته شده است که در قسمت اول آن،سی سال از جنگ جهانی دوم گذشته است و راوی قصه که پدر خود را از دست داده است،با توصیف رو خاکسپاری قصه را شروع میکند.در بخش اول کتاب "افسانه پدران ما" راوی از زندگی شخصی خود و خانواده اش صحبت میکند.

"سورژ شالاندن" در قسمت دوم کتابش،بیست سال از مرگ پدر راویش گذشته است.او دیگر روزنامه نگار نیست و صرفا یک خاطره نویس است که در روزنامه آگهی میدهد و با شنیدن به داستان زندگی افراد مختلف،سرگذشت آنها را به رشته تحریر در می آورد.

اما خاطره نویسی داستان،خاطره چندانی از پدرش ندارد و تمام آنچه میداند،همان صحبت هایی است که پدرش با همگروهی ها و مبارزان دیگر میکرده است.

اما روزی "لوپولین بوزابوک" به دفتر وی می آید و از او می خواهد سرگذشت قهرمانانه جنگی پدرش را بنویسد.راوی قصه ازین پیشنهاد استقبال می کند و کنجکاو میشود که شاید او پدرش را بشناسد و به واسطه آن فرد بتواند داستان های پدرش را بیشتر بشناسد.

کتاب افسانه پدران ما

سورژ شالاندن
سورژ شالاندن، نویسنده ی فرانسوی متولد 1952 پس از 34 سال همکاری با لیبراسیون، روزنامه ی مشهور پاریسی، در حال حاضر عضو هیئت تحریریه ی کانار آنشنه، دیگر روزنامه ی مشهور پاریسی است. گزارش های او درباره ی ایرلند شمالی و محاکمه ی کلوس باربی، جنایت کار جنگی فرانسه، جایزه ی آلبر لوندر را که مشابه جایزه ی پولیتزر است، نصیب او کرد. شالاندان چند رمان دارد که از بین آن ها رمان درباره ی یک قول، برنده ی جایزه ی مدیسی، سومین جایزه ی ادبی معتبر فرانسوی شده است.
قسمت هایی از کتاب افسانه پدران ما (لذت متن)
«یک مرد بلندبالا، درشت اندام، که سن به زحمت شانه اش را خم کرده بود. گونه اش شبیه پوست بلوط بود، با انبوه موهای سفید آشفته. بعد از ردّ شدن آنها، برگشتم و به لوپولین و پدرش نگاه کردم. پیرمرد می لنگید. پای چپش را به زمین می کشید. یک لحظه ایستادند. حالا دختر حرف می زد. او به دختر می نگریست. با عصا به سنگ فرش می کوبید. دوباره به راه افتادند. و من لرزیدم. دفترچه ای را از جیبم درآوردم. همیشه یک دفترچه کوچک یادداشت در جیب دارم. یک وسواس روزنامه نگاری. گزارش گر اتفاقی. عادت کردم واقعیت ها را با احساسات مخلوط کنم. وقتی از آموزگار جدید یک روستا سوال می کردم، پاسخ های او را در صفحه سمت راست می نوشتم. در صفحه سمت چپ، چشم های مرد جوان، هیجان او، نگرانی او، شلوار مخملی او، پولیور راه راه آبی او، موهای خوشه ای او، عینک ته استکانی او را توصیف می کردم. من برای نوشتن یک عنوان چشم گیر این کار را نمی کردم: «یک معلم جدید برای ما از برتاین می آید» . بلکه می دانستم که این شلوار مخملی، این عینک، این نگاه در جاهای دیگر به دردم خواهد خورد. می دانستم که این مشاهدات صفحه به صفحه یک انسانیت می سازد. می دانستم که یک روز، بعدها، به آن نیاز خواهم داشت، زمانی که کلمات به دیدار چیزهای باارزش تری جز جمله های بی سروته خواهند رفت. پشت به دیوار داده، دفترچه ام را باز می کنم. باید سریع درباره لحظه بنویسم. نباید بگذارم یک مایه شگفتی از دست برود. در صفحه چپ نوشته شده بود: «یک نارون پیر در زمستان» ، «یک انسان بسیار آسیب پذیر ترسیده از خیابان» . کلمات قاچاق، از این جا و آن جا آمده، چرت زنان در انتظار قرار گرفتن در جایگاه خودشان. در صفحه سمت راست نوشتم: «لوپولین و پدرش. روبه روشده در خیابان بتون، سه شنبه ۴ ژوئن ۲۰۰۳.» فقط یک جمله در صفحه سمت چپ. «آنها باز هم دور می شوند.»