همیشه سیاه بود. چه در روز و چه در شب. دیواره های خاکستری دور حوض حجم براق و سیاهی مانند عقیق را در میان گرفته بودند. غروب ها وقتی بساط آفتاب از روی حوض جمع می شد بوی تعفن آب حوض در تمام عمارت پهن می شد. می گفتند سال هاست که آب این حوض عوض نشده. تابستان ها آب با تابش خورشید بخار می شد و زمستان و پاییز با بارش برف و باران دوباره پر می شد. نویان خان هیچ وقت اجازه ی عوض کردن آب را نمی داد از بس که درباره ی آن حوض حرف های مختلف بر سر زبان ها بود گویا می ترسید با عوض کردن آب حوض رازهای بسیاری برملا شوند.
شاید اگر خاطرات مادرم نبود، رضاقلی میرزا آن قدر روی من تأثیر نمی گذاشت. شاید اگر آن روزهای تلخ را تجربه نکرده بودم، تلخی سرگذشت رضاقلی چندبرابر نمی شد. تازه داشتم تلاش می کردم حال و روزم را عوض کنم که یک صبح جمعه رضاقلی میرزا از راه رسید و همه چیز را به هم زد.
وحشتناک است کسی در خانه ای زندگی کند که میان دیوارهایش آدم های زیادی دفن شده اند. یک قبرستان عمودی!
من جهان مردگان را دیده ام. چیزها دیده ام که هیچ کس توان شنیدنش را ندارد.