«بیشترشان در جوانی میمیرند» نوشتهی کامیل بورداس یک داستان کوتاه است که به بررسی ترس، خجالت و روابط انسانی از منظر فرهنگی و روانشناختی میپردازد. روایت از زبان جولی که یک نویسندهی جوان است بیان میشود که پس از جدایی از دوستپسرش به دنبال موضوعی برای نوشتن مقاله میگردد. دوستپسر سابقش به طور طعنهآمیز اشاره میکند که جولی با ویژگیهایی مثل ترس و خجالت، در یک قبیله خیالی جا میافتد. این قبیله فرهنگی خاص دارد که در آن ترس و خجالت به عنوان فضیلتهای والا شناخته میشوند و این ویژگیها منجر به مرگ زودرس اعضای قبیله میشود. جولی که از جدایی و احساس بیارزشی رنج میبرد، تصمیم میگیرد تا مقالهاش را دربارهی این قبیله و فرهنگ آن بنویسد. برای تحقیق او با پروفسور کروز، متخصص قومشناسی که در حال مبارزه با بیماری است، مصاحبه میکند. در این مصاحبهها پروفسور کروز جزئیاتی دربارهی جزیره ارائه میدهد، از جمله این که آنها به این باورند که "بیشترشان در جوانی میمیرند" به دلیل ترس و انزوا، اما این مرگها بخشی از فلسفهی زندگیشان است. داستان از دیدگاه جولی پیش میرود که در حال بررسی و تحقیق دربارهی اعضای جزیره است. او در این مسیر با ترسهای خود نیز مواجه میشود. جولی در تلاش است تا از این تحقیق برای انتقام گرفتن از دوستپسر سابقش یا اثبات چیزی به خود استفاده کند، اما در نهایت با واقعیتهای تلخ و عمیقی روبرو میشود که او را وادار به بازاندیشی میکند. داستان با نقدی ظریف به فرهنگهای مدرن، به ویژه فرهنگهای اجتماعی و اینترنتی که ترس و انزوا را تشویق میکنند به پایان میرسد. موضوعاتی مانند بهرهکشی فرهنگی مطرح میشود و پایان باز داستان باعث میشود خواننده به تفکر بیشتری در مورد موضوعات مرگ، ترس و روابط انسانی بپردازد.