کتاب پیشرو از زمان حضور عظامی در عملیات کرکوک آغاز میشود و چند روایت از اعزام و مرحله رفت به عملیات و چند روایت از بازگشت از عملیات برای مخاطب گفته میشود.
یکی از این اتفاقات زمانی است که عظامی بهعنوان نیروی شناسایی در این عملیات حضور داشته و در مسیر برگشت همراه با چند نفر دیگر گم میشوند.
رفتم جلوی حفره. دیدم یک سر شبیه توپ بیرون آمد و رفت داخل. یک بچهخرس بود. خدا را شکر کردم. حالا کلی گوشت برای خوردن داشتیم. به بچهها گفتم: «سریع سرنیزه رو بزنید به اسلحه.» اسلحه را با سرنیزه گرفتم و با یک حرکت در سینۀ بچهخرس فروکردم. کمتر از سه دقیقه بچهخرس جان داد. بهسرعت سرش را بریدم. از تشنگی همۀ خونی را که از گردن بچهخرس درمیآمد خوردیم. میدانستم این خون آنقدر قوت دارد که هم اشتهای ما را کور کند هم سیر شویم.