از پنجره بیرون را نگاه میکنم. هر روز همین ساعت میآید و منتظر دختر همسایهٔ میشود. هنوز نیامده است. گوشت چرخکرده را از یخچال درمیآورم. پسر' درست همین لحظه میرسد. روبهروی خانه پارک میکند. آخرین بار تو کی به دیدن من آمدی؟ دو هفته است که با هم دوست شدهاند. پیاز کوچکی برمیدارم. پوست کنده و رنده میکنم. اشکها چشمهایم را میبندد. صدای خندهٔ پسر میآید. مطمئنم دارد با دختر حرف میزند. میگوید که رسیده است. حتما چیز بانمکی هم برای او تعریف میکند. آب پیاز را میگیرم. به گوشت نمک میزنم. زردچوبه و فلفل هم. پسر هنوز هم دارد خوشمزهبازی درمیآورد. تو هم بلد بودی من را بخندانی. ولی من همیشه باید یواش میخندیدم. اگر طبقهٔ اول نبودم صدای خنده را نمیشنیدم. اگر هم پنجرهٔ آشپزخانه' رو به خیابان نبود هرگز آنها را نمیدیدم. چه خوب که سالها قبل، معماری، خانهٔ ما را اینطوری ساخته است. پیاز و گوشت را قاطی میکنم. همانطور که ایستاده بیرون را نگاه میکنم، گوشت را ورز میدهم. حس میکنم پسر کلافه است. من اگر آنقدر معطل میکردم ...؟!! من هیچوقت آنقدر معطلت نمیکردم. ماهیتابه را روی گاز میگذارم. روشن میکنم. داغ که شد، روغن میریزم. روغن در ماهیتابه جلزوولز میکند. پسر ترانهای رپ را در ضبط ماشین پلی میکند. شعر را نمیفهمم، انگار فقط صدا بیرون میدهد. یک تکه از گوشت را برمیدارم. پسر پیاده میشود. با دستم به گوشت فرم میدهم. پسر نگاهی به ماشین میاندازد. آب و روغنش را چک میکند. گوشت را داخل روغن میریزم.