کتاب بر لبه پرتگاه، اثر محمدرضا بایرامی؛ دومین قصه از مجموعه «قصه های سبلان» است که به همراه «در ییلاق» و «کوه مرا صدا زد» این سه گانه را تشکیل میدهند. این کتاب سرنوشت قاشقا، اسب جلال را روایت میکند.
اسبی که ننه جلال میخواهد آن را به خاطر نداشتن علوفه بفروشد و عاقبت هم مجبور میشود در قبال پول ناچیزی آن را به «سرخان بی» بدهد که خودش دو تا اسب دارد و قاشقا را برای کشتن میخواهد. فصل انتهایی داستان که به وداع جلال با قاشقا در دامنه قله های پر برف سبلان می پردازد، یکی از درخشانترین و شاعرانهترین بخشهای کتاب است. فصلی که احساس درد و تنهایی را در چشمهای جلال و اسبش به شکلی هنرمندانه تصویر میکند.
گزیده کتاب بر لبه پرتگاه
سوز هوا، استخوان را میترکاند. ننه، از جلوی اتاق تا آنطرف دروازه را پارو کرده و راه باریکی به بیرون باز کرده است. صدای بعبع گوسفندها، از توی طویله به گوش میرسد. میآیم از دروازه بگذرم که به نظرم میرسد، چیزی دارد روی خرمن جابهجا میشود. برمیگردم و نگاه میکنم. خبری نیست. رویم را برمیگردانم، اما این بار، صدایی به گوش میرسد و فکر میکنم باز مرغها هستند که رفتهاند سروقت خرمن و با خودم میگویم، چه وقت بیرون بودن مرغهاست؟ و به شک میافتم. پاورچین پاورچین میروم به طرف خرمن و میایستم پای آن. از آن بالا، صدای خرت و خرتی به گوش میرسد.