سرم سنگین بود، چون تمام شبانهروز را چشم روی هم نگذاشته بودم. سیاهی شب سر زد و من روی کاناپه لم دادم و به پنجرهی روشن خانهی آقای لول خیره شدم. سر و کلهی تریکسی دمدمهای غروب پیدا شد که مثل همیشه داشت کالسکهی عروسکش را راه میبرد و جنگجویان هم مانند پشه در تاریکی هوا شش هفت باری دنبال یکدیگر دویدند. آقای الیاس در پاسیوی حیاطخلوتش ماند و همانطور پشت سر هم سیگار میکشید. او آنقدر به سیگار کشیدن ادامه داد تا اینکه همهی آنچه میتوانستم در آن تاریکی ببینم، قرمزی ته سیگارش بود. در حالی که نبض سرم میزد، با چشمهایی که درد میکرد، به آن صحنه زل زده بودم. تمام مواد غذایی و خوراکیهایی که سفارش داده بودم، تمام شده بود. من آن لحظه داشتم به این فکر میکردم که حال مادرم چطور است و الان او دارد چه کار میکند. به این فکر میکردم که آیا هانری اصلا مرا یادش میآید یا نه. من حقیقتا دلم نمیخواست خوابیدن را امتحان کنم، که آن ریتم دلهرهآور غیژغیژ در اتاق را دوباره بشنوم یا به صدای نفس کشیدن گوش بدهم. اصلا دلم نمیخواست به طبقهی بالا بروم...