زن به خانه آن سمت خیابان اشاره کرد و گفت:«من اومدم اون خونه رو ببینم.» حنا از
پله ها پایین رفت و با دست جلوی صورتش را گرفت تا آفتاب به چشم هایش
نخورد.«می شه بپرسم اینجا همسایه ها چطوری اند؟»
حنا با خودش فکر کرد پس او جدی جدی خریدار است؛ کمی ناامید شد. گفت: «حتما.»
«من و شوهرم به این منطقه علاقه داریم؛ به نظر می آد محله خوبی برای بزرگ شدن بچه هاست.» به بچه در ایران اشاره کرد و گفت:«شما هم که بچه دارید؟»
حنا با او دست داد و با اشتیاق درباره همسایه ها توضیح داد. حنا با خودش فکر کرد
شاید تازه باردار شده و هنوز شکمش بزرگ نشده است.|
در آخر، زن از او تشکر کرد و به سمت ماشینش برگشت. حنا تازه فهمید اسم او را
نپرسیده است. بعد فکر کرد خوب اگر خانه را بخرد وقت برای آشنایی زیاد است.
بعدازظهر که بیشتر می خوابند او نیز استراحت می کند. دخترهای او اما و جکی (۹) بهترین اتفاق زندگی او هستند. اما فکر نمی کرد آن قدر بزرگ کردن آنها سخت باشد. نمی دانست هم ذهنش و هم جسمش تا این اندازه تحت فشار قرار می گیرد. همه می دانستند او صاحب دوقلو می شود؛ چیزی را از کسی پنهان نکرده بود. خودش هم درباره سختی این شرایط با دیگران گپ می زد و شوخی می کرد. در دوران بارداری بدنش راحت با آن حجم از تغییرات کنار آمد.
استفانی اغلب وسواس کنترل داشت. دوست داشت همه چیز تحت کنترل او باشد.
مدت ها درمورد زایمانش برنامه ریزی کرده بود و دلش می خواست همه چیز خوب و
عالی پیش برود. فکر می کرد می تواند بدون استفاده از داروی بیهوشی زایمان کند. می خواست زایمان طبیعی داشته باشد حتی اگر دوقلو باشند.
حواسش جمع نبود. نمی دانست چه شده است. صدای زنگ اعلام خطر حریق است. دود در خانه پیچیده؛ بوی آن را استشمام می کند. با ترس و چشم
هایی گشاد از جا بلند شد. دود از آشپزخانه می آید. گیج شده است؛ یاد بچه ها در
طبقه بالا افتاد اما با شتاب به آشپزخانه دوید. ماهیتابه روی اجاق گاز است و از آن
شعله آتش بلند می شود. لحظه ای مبهوت جلوی در ایستاد؛ یادش نمی آید چیزی
روی گاز گذاشته باشد. سریع وارد آشپزخانه شد و کپسول آتش نشانی را از کنار کابینت برداشت. آن قدر ترسیده که یادش رفته چطور با آن کار کند. به شعله های آتش نگاه کرد که الان بالاتر رفته، اما هنوز به سقف نرسیده است. صدای سوختن می شنید و گرما بیشتر شده بود. قلبش به تندی می زد و نمی توانست تصمیم بگیرد
اینجا بماند و با کپسول آتش نشانی آتش را خاموش کند یا اینکه به طبقه بالا برود و
بچه ها را نجات بدهد؟ وقت دارد آنها را بیرون ببرد؟ به آتش نشانی زنگ بزند؟