کتاب گیسو

Gisoo
کد کتاب : 19324
شابک : 978-9649630144
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 229
سال انتشار شمسی : 1402
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 14
زودترین زمان ارسال : 3 اردیبهشت

معرفی کتاب گیسو اثر فهیمه رحیمی

گیسو رمانی است که توسط دو نویسنده نوشته شده است، چند صفحه ی اول آن جز اخرین نوشته های نوسینده ی فقید فهیمه رحیمی است و مابقی آنرا دختر ایشان بهاره شیرازی کامل نموده است. گیسو اولین تجربه ی نویسندگی بهاره شیرازی محسوب می شود و به همین دلیل به باور خود او نوشتن این اثر برایش بسیار سخت بوده است اما به این دلیل که اخرین خواسته ی مادرش بوده است، تصمیم گرفته تا نگارش این اثر را به هر طریق به پایان برساند. گیسو داستان دختری است به همین نام، که برای گرفتن ارث پدری اش به زادگاهش وباغ موروثی اش باز می گردد. او و مادرش سال ها پیش در همین جا زندگی می کرده اند اما همان سالها او و مادرش مجبور به ترک زادگاهشان شده اند و اینک بعد از سالها آنها برگشته اند و این باغ مرموز که با گذشته ی او گره خورده است محل وقوع اتفاقات و رویداد هایی می شود که باید ژرده از راز های تاریک گذشته بردارد. در ابتدا همه چیز عادی به نظر می رسد گیسو نیز از همه چیز بی خبر است، اما در ادامه حوادث و اتفاقات نامنتظره ای پیش می آید اتفاقاتی که نشان از توطئه ای خطرناک دارد که ریشه ی آن به گذشته ی مبهم او باز می گردد...

کتاب گیسو

فهیمه رحیمی
فهیمه رحیمی (زاده ۱۳۳۱ - درگذشته ۱۳۹۲) نویسنده رمان‌های عامه‌پسند ایرانی بود. وی با داشتن ۷ کتاب در میان ۴۷ کتاب پرفروش پس از انقلاب ۵۷ در ایران، رکورددار آن فهرست بوده‌است. بیان مسائل، ترس‌ها و آرزوهای زنانه، اغراق در احساسات و توجه به مسئله جدایی و پیوستن از ویژگی آثار وی است.
قسمت هایی از کتاب گیسو (لذت متن)
گیسو؟گیسو؟! چند بار باید صدات کنم تا جواب بدی؟ ـ متاسفم! اصلا حواسم نبود، داشتم به اون طرف رودخونه و اون درخت نگاه می کردم.به یادم میاد کنار اون درخت یه اتاق بود، آره؟ یا دارم اشتباه می کنم؟ ـ اشتباه نمی کنی و سالها پیش اونجا یک کلبه بود که خراب شد. تو چند ساله که به باغ نیومدی؟؟ ـ آخرین بار که باغ بودم به گمانم پاییزش ده سالم تمام شد و حالا پا به بیست سالگی گذاشته ام، بله باید ده سالی باشه! راستی چرا؟ چرا شما و مادرت منزوی بودین و با کسی معاشرت نمی کردین؟ ـ معاشرت یعنی رفت و آمد و دید و بازدید. اما برای من و مادرم یعنی کمک حالی و یا به عبارت دیگه کلفتی و بچه داری.وقتی پدرم فوت کرد دیدگاه همه تغییر کرد و ما شدیم بدبخت و بیچاره و قابل ترحم. حسی که نه در وجود من بود و نه مادرم، به همین خاطر ترجیح دادیم این معاشرت و کوتاه کنیم که کردیم و هیچ وقت هم پشیمون نشدیم.باور کن حالا هم که اینجا ایستادم حس خوبی ندارم و می خوام هرچه زودتر برگردم.

ز دستشویی که خارج شد کسی را ندید. در کلبه پیش بود و به ظاهر کسی نبود.دو بار با بانگ نسبتا بلند کیهان را صدا زد و چون جواب نشنید قصد کرد حمام کند، شاید که آب التهاب وجودش را فرو بنشاند اما لباس نداشت. دست درازی به لباس کیهان را قبیح می دانست اما چاره ای نداشت و به ناچار بلوز و شلوار گریه کنی به عاریت گرفت و حمام کرد. هرگز در عمرش به یاد نداشت که چنین پر شتاب حمام کرده باشد. وقتی لباسهایش را برای خشک شدن بر روی طناب بالکن پهن می کرد، نسیم خنکی به جام کشید و با چشم به جستجوی جنبده ای گشت که نیافت. حوله از سر گرفت و موهای کمندش را به اشعه خورشید بخشید و شانه کرد و سپس آنها را به دو دسته تقسیم کرد و شروع به بافت کرد. امید داشت و آرزو می کرد که تا زمان خشک شدن لباسش کسی او را در هیبت مردانه اش نبیند. گرسنه بود و گرسنگی آزارش داد. به داخل کلبه بازگشت بوی روغن گریس آزارش داد. در یخچال را باز کرد و آنچه را که برای پختن غذا لازم داشت پیدا کرد. زیر گاز را روشن کرد و به انتظار جوش آمدن کتری نشست.

تو هم که مانند مایی و بدون آنکه حلقه در انگشت داشته باشی نامزد داری و منبع الهام خطابش می کنی. گیسو متعجب پرسید: ـ من؟ ـ حاشا نکن خودم شنیدم که عزیزم خطابش کردی و گفتی منبع الهامم خوب بخواب و خواب های خوب ببین. آیا این ها گفته های تو نیست؟ ـ چرا اما چرا گمان داری که مخاطبم مرد است نه زن؟ کیهان با صدای بلند خندید و گفت: ـ از آنجایی که لحن سخنت عاشقانه و شاعرانه بود. ـ با این حال من میگویم که اشتباه می کنی! کیهان گیسو را نزدیک کلبه رساند و گفتن شب بخیر، خوب بخواب و خواب های خوب ببین! از او جدا شد. گیسو در لحن او نه تمسخر دیده بود و نه طعنه. لحنش دلسوز و مهربانانه ادا شده بود. وقتی چراغ کلبه را روشن کرد روی مبل حصیری نشست و به فکر فرو رفت.می دانست اشتباه کرده اما کجا چه موقع؟ از یاد آوری نگاه فرشاد بار دیگر بر خود لرزید و زمزمه کرد امکان نداره. اون نامزد کیمیاست و به یکدیگر علاقه دارند حتما من اشتباه کردم. اما... از فکری که می رفت دامنه ذهنش را اشغال کند با گفتن بسه! ممانعت کرد و سر پا شد و به خود گفت بهتر است به جای فکرهای مسموم لباس عوض کنم و کارتن ها را باز کنم.