کتاب من و تو

Me and You
کد کتاب : 4997
مترجم :
شابک : 978-600-229-689-4
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 103
سال انتشار شمسی : 1397
سال انتشار میلادی : 2010
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : ---

از کتاب های پرفروش در ایتالیا

فیلمی در سال 2012 بر اساس این کتاب ساخته شده است.

معرفی کتاب من و تو اثر نیکولو آمانیتی

کتاب من و تو، رمانی نوشته ی نیکولو آمانیتی است که نخستین بار در سال 2010 به چاپ رسید. لورنزو، چند مسئله ی کوچک در زندگی خود دارد. یکی از آن ها این است که او نه دوستی دارد و نه می خواهد داشته باشد. اما چون این مسئله باعث ناراحتی پدر و مادرش شده، به آن ها می گوید که به همراه گروهی از مدرسه، به گذراندن تعطیلات در کنار آن ها و اسکی کردن دعوت شده است. ولی در حقیقت، لورنزو برنامه ریزی کرده تا این یک هفته را به تنهایی در زیرزمین خانه شان، با چند تن ماهی سپری کند. سپس، خواهر بزرگترش الیویا، به زیرزمین می آید و می گوید که می خواهد آن جا بماند. در طول چند روز آینده، همزمان با این که لورنزو تلاش می کند به خواهرش کمک کند، رابطه ای محکم و صمیمی میان آن ها شکل می گیرد و الیویا، اسراری را برملا می کند که خانواده شان، از لورنزو مخفی کرده بوده است.

کتاب من و تو

نیکولو آمانیتی
نیکولو آمانیتی ، زاده ی ۲۵ سپتامبر ۱۹۶۶، رمان نویسی ایتالیایی است. آمانیتی در رم به دنیا آمد. او در رشته ی علوم بیولوژیک به تحصیل پرداخت اما آن را به اتمام نرساند و بدون گرفتن مدرک، از ادامه ی آن انصراف داد. اولین رمان آمانیتی در سال 1994 منتشر شد.
نکوداشت های کتاب من و تو
With this breathtaking novel, Ammaniti has produced a small masterpiece.
آمانیتی با این رمان نفسگیر، شاهکاری کوچک را خلق کرده است.
Goodreads

An unforgettable novel.
رمانی فراموش نشدنی.
Publishers Weekly Publishers Weekly

A suspenseful, clever and elegant novel.
رمانی پرتعلیق، هوشمندانه و دلنشین.
 Library Journal Library Journal

قسمت هایی از کتاب من و تو (لذت متن)
سیزده چهارده سال داشتم که به سرعت قد کشیدم، انگار پایم کود ریخته باشند و از همه ی همسالانم بلندتر شدم. مادرم می گفت انگار دو اسب باری از دو طرف مرا کشیده اند. ساعت های زیادی را جلو آینه به تماشای خودم می گذراندم. پوست سفید کک مکی، موهای پا، بوته ای قهوه ای روی سرم رشد می کرد و از میانش گوش ها پیدا بود و بینی بسیار بزرگی که از بین دو چشم سبزم رد می شد؛ همه ی ویژگی های چهره حکایت از بلوغ داشتند.

بغلش کردم و صورتم را به موهای بلوندش کشیدم که بر چهره اش ریخته بود، و بینی ام را روی گردنش گذاشتم. بوی خوبی داشت. مرا یاد مراکش می انداخت، یاد کوچه های بسیار تنگ پر از دکه هایی با پودرهای رنگی سردرشان؛ ولی من هیچ وقت در مراکش نبوده ام.

خانمی در خیابان پنجاه و پنج مستقیم به جلو نگاه می کرد. در پیاده رو پیرمردی دو سگ لابرادور را به زور می کشید. یک مرغ دریایی روی درخت خشکیده ای که با کیسه ی پلاستیکی پوشیده شده بود و از زیرش آب گل آلود بیرون می زد، نشسته بود. اگر خدا می آمد و از من می پرسید که آیا دوست دارم یک مرغ دریایی باشم، پاسخم «آری» بود.