کتاب هست یا نیست؟

Hast Ya Nist
کد کتاب : 54121
شابک : 978-6002292728
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 184
سال انتشار شمسی : 1400
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 5
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

معرفی کتاب هست یا نیست؟ اثر سارا سالار

این کتاب، یک اثر ادبی به قلم سارا سالار، درباره زنی است که در حال نزدیک شدن به سن چهل سالگی قرار دارد. او در این کتاب تعدادی از ابعاد زندگی خود را بررسی می‌کند، از جمله موضوعات مرتبط با هویت جنسیتی، زندگی روزمره، عشق و وجود.

در داستان اصلی، این زن در آستانه سن چهل سالگی، با چالش‌ها و پرتراژدی‌های زندگی خود مواجه می‌شود. او دچار تردیدهای عمیقی در مورد هویت خود و نگرانی‌های روانی می‌شود. داستان زندگی او را در ترکیبی از عشق، شکست، دغدغه‌های روحی، و تلاش برای پذیرش هویت جنسیتی به تصویر می‌کشد.

او در سن ۲۹ سالگی به عنوان یک زن جوان با فشارهای اجتماعی و قضاوت‌های اطرافیان خود مواجه می‌شود. برای جلب قبولی اجتماعی، او سعی می‌کند همیشه به عالی‌ترین شکل ممکن عمل کند. در دوران‌های دیگر زندگی‌اش، او به فکر می‌افتد که اگر عشق زندگی‌اش او را خوشحال نمی‌کند، ممکن است با داشتن فرزند احساس بهبود کند. اما زندگی به او یادآوری می‌کند که نجات عشق در تکرار نیست، بلکه در ارتقاء به نخستینویت و توجه به نیازهای شخصی خود است.

داستان اصلی دارای شخصیت‌های مختلفی از جمله زنی به نام سینا و پسری به نام آبان است. این داستان به توصیف زندگی زنی می‌پردازد که از شهر کوچک خود به تهران مهاجرت کرده و در تاریخی که اکنون در آستانه چهل سالگی است، با مشکلات و تردیدهایی در مورد ادامه زندگی اش مواجه می‌شود.

کتاب به صورت جا به جا به خواننده نشان می‌دهد که زن در نهایت به تصمیم‌گیری در مورد ادامه یا پایان رابطه‌اش با سینا می‌رسد. او با مسائلی چون اعتیاد، تردیدهای عمیق، و از دست دادن صداقت و عشق در رابطه‌اش مواجه می‌شود. در این فرآیند، زن تصمیمی مهم برای زندگی خود می‌گیرد.

کتاب هست یا نیست؟

سارا سالار
سارا سالار نویسند رمان “احتمالا گم شده ام” و برنده جایزه هوشنگ گلشیری است.
قسمت هایی از کتاب هست یا نیست؟ (لذت متن)
اتوبوس کنار آن هواپیمای بزرگ ایرباس می ایستد... چرا دارد خودش را گول می زند، الان ده سال است که نقره را تنها گذاشته... ده سال!... یکی باید جلو ذهنش را بگیرد. این فکر ها همه اش دروغ است. مگر خود نقره نگفته بود که برود و دیگر پشت سرش را نگاه نکند، مگر نگفته بود هر وقت بتواند خودش به او سر می زند و همین کار را هم کرده بود، هر دو سه سالی یک بار آمده بود تهران و چند روزی توی آن آپارتمان تنگ شان زندانی شده بود تا او احساس کند که همدیگر را می بینند، تا او احساس کند آن قدرها هم آدم بی خودی نیست؟