کتاب عنکبوت

Spider
کد کتاب : 85585
شابک : 978-9641938231
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 750
سال انتشار شمسی : 1403
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 15 مهر

معرفی کتاب عنکبوت اثر آزیتا خیری

معلم فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می شود و با پیدا شدن جسدش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی، کتایون، اردوان، سپنتا و دیگران ناخواسته و شاید هم از روی میل وارد ماجرا می شوند و درست مثل قسمت های یک جورجین، آنها مکمل حل معماهای عنکبوت می شوند...
در بخشی از کتاب آمده است:
" جاده جنگلی منتهی به شاه راه اصلی پر بود از صدای خنده های تیم کوهنوردی، آخرین قدم های کوه پیمایی بود و بعدش می رسیدند به جاده اصلی و از آنجا تا پارکینگ ماشین ها راه زیادی نمانده بود
دختری وقت پایین آمدن با خنده جیغی کشید و به کوله پشتی پسر جلویی چنگ زد، هر دو پخش زمین شدند و صدای خنده تیم هفت نفره شان به هوا رفت، لیدر تیم از جلوی دسته تشر زد
بسه دیگه، از برنامه عقبیم، جمع وجور کنید زودتر برسیم پایین … دختر در حالی که به سختی سعی داشت بایستد، با خنده جواب داد: بداخلاق نباش عرفان … آدم ازت می ترسه
عرفان بدون جواب به حرف او، رو به بقیه گفت: من برای کسی مکث نمی کنم … اما اگه بخواید به این بی نظمی ادامه بدید، دیگه باهاتون برنامه نمی ریزم … دختر اخم کرد، اما دوستش وقت گذشتن از کنار او به بازویش زد و گفت:
بریم، دیر شد … دختر لباسش را تکاند … حالا تقریبا آخرین نفر بود … همنوردی وقتی از کنار او عبور می کرد، با جدیت گفت: جدا می افتی مکث نکن و رفت … دختر اخم کرد … هم خسته بود و هم از اخم و غرغر بقیه دل خوشی نداشت.
راه افتاد، اما با شنیدن صدای خش خشی میان بوته ها، بی اراده مکث کرد … به طرف بوته ها رفت و با عصای کوه نوردی اش کمی آنها را کنار زد … سگی ول گرد عوعویی کرد"

کتاب عنکبوت

قسمت هایی از کتاب عنکبوت (لذت متن)
شادی کوله اش را روی دوش انداخت و پرسید: کار نداری؟ دیرم شد. ساره با کف گیری جلوی در آشپزخانه ایستاد و لبخندی به صورت او پاشید. جواب داد: برو در امان خدا. شایان با گرمکن سورمه ای و تیشرتی سفید، نشسته روی فرش، وقتی به ظاهر روی تست های فیزیک کار می کرد، به خداحافظی آن دو گوش سپرد. شادی به سوی در رفت، اما بلند و آمرانه گفت: شایان اون بیست صفحه رو حل میکنی بعد می آی کلاس! او با لحنی نگران جواب داد: باشه آبجی! ساره یکی دو قدم به دنبال شادی رفت و با حالی معذب پرسید: امروز میرسی سوپری آقاحمید؟ با خانوم دبیری پیغوم فرستاده بود. شایان پشت دیوار اتاق با وحشت پلک زد، اما شادی بیخبر از همه جا، وقت پوشیدن کالج های سدری رنگش جواب داد: الآن دیر کردم. شب وقت برگشتن میرم. و با این حرف و با عجله از ایوان گذشت...