وقتی که یک آدم کارآمد از خانه دور می شود، مثل این است که در تنه مردی، مهره پشتش شکسته باشد. دیگر نه می تواند خوب کار کند، نه خوب راه برود، نه خوب بخندد و نه خوب نفس بکشد؛ حتی نمی تواند خوب بگرید. فقط پوست صورتش جمع می شود، چروک های پیشانی و کنار چشم ها و بیخ بینی اش گودتر می شود و در ته چشم هایش غمی دائمی گلوله می شود و می ماند
شب سرد بود، باد نرمی روی گونه ها و گوشهای تک رهروان آخرشب را می سوزاند.
گذرگاهها خلوت شده بود و شهر در آرامش سنگینی خفته بود. ستاره ها مثل جرقه هایی می درخشید و پس آبهای برف در کوچه های ناهموار از سرما به هم جوش خورده و خشکیده بود
حله گفت: ممنون. و خدو هیچ نگفت. چون متانت و خاموشی را دوست تر می داشت، و نیز حس کرده بود که در بعضی لحظه ها هیچ چیز به اندازه ی گفتن، آدم را بی معنا و جلف جلوه نمی دهد؛ مثل اینکه کلمه ها آدم را ساقط می کنند. از درون نابودش می کنند