جی.جی. بالارد نویسنده ای که با داستان‌های تلخش به ما لذت داد



بالارد راوی تلخی‌ها و ویرانی‌های بشر بود و همین بود که او و داستان‌هایش را دوست داشتنی می‌کرد.

جی.جی. بالارد آخرین بازمانده ی نسل خیال‌پردازان بزرگ بود؛ داستان‌های جی.جی. بالارد البته از آن نوعی نبود که با پایان خوش یا ماجراهای مهیج به ما لذت بدهد. بالارد راوی تلخی‌ها و ویرانی‌های بشر بود و همین بود که او و داستان‌هایش را دوست داشتنی می‌کرد. 

داستان‌های علمی‌ تخیلی، معمولا ً تنها قصه‌هایی برای سرگرم شدن نیستند؛ نویسندگان این داستان‌ها خیلی وقت‌ها فیلسوفانه درباره شیوه زندگی انسان‌ها در زمان حال تأمل می‌کنند و بعد می‌کوشند تصویری از آینده ترسیم کنند؛ آینده ای برای انسان تا خودش را و نتیجه تصمیم‌هایش را ببیند و مسیر حرکتش را اصلاح کند. 

جیمز گراهام بالارد هم یکی از همین نویسندگان بود؛ از آن بدبین‌ها و سختگیرهایشان؛ از آنهایی که هر کتابشان را می‌شود یک نقد جدی بر روزگار مدرن دانست؛ از تکنولوژی‌های جدید گرفته تا روابط اجتماعی و فرهنگی. بالارد در این رابطه می گوید: 

ژانر علمی‌  تخلیی را به صورت اتفاقی کشف کردم. تحت تأثیر این ژانر قرار گرفتم اما هیچ وقت به سبک رایج علمی‌_ تخیلی آن زمان ننوشتم. سوررئالیسم را با آغوش باز در بر گرفتم؛ و روانکاوی را که رابطه نزدیکی با سوررئالیسم دارد. این دو در کنار هم نشانگر هدفی است که برای دستیابی به آن تلاش می‌کردم.

اگر بخواهیم همه آثار بالارد را در یک جمله خلاصه کنیم، احتمالا ً چیزی شبیه این می‌شود: «او ترسیم کننده ضد آرمانشهر (dystopia) است». ضد آرمانشهر هم یعنی جایی که آرمانشهر نیست، چیزها سر جای خودشان نیستند و قواعد و قوانین خاصی حاکم نیست. در واقع، نظام قواعد، شکست خورده و بنابراین هر کسی قواعد خاص خودش را دارد؛ جامعه‌ای درب و داغان که البته نتیجه طبیعی یک مسیر اشتباه است. این جور فضای تیره و تار و بدبینانه را فضای آخرالزمانی هم می‌گویند؛ درست مثل وضعیتی که در فیلم «نبرد آخر» لوک بسون می‌بینیم یا در «دنیای آب» یا در «23 روز»؛ انگار که جهان دچار یک جنگ هسته ای شده و به این ترتیب همه چیز از بین رفته است. حالا بازماندگان معدود این جنگ باید همه چیز را از اول بسازند. بالارد در مصاحبه ای با گاردین در توصیف رمان هایش می گوید

من که فکر می‌کنم آثارم علمی‌_ تخیلی نیستند بلکه روان شناسی آینده را به نمایش می‌گذارند.

 

البته بالارد حق دارد این طور بدبینانه و تیره به دنیا نگاه کند. او کودکی‌اش را در دل یکی از ترسناک‌ترین تجربه‌های قرن بیستم یعنی جنگ جهانی دوم گذرانده؛ در بندر شانگهای چین؛ در کنار کشتی‌های جنگی ژاپنی که پس از روزها حضور آرام اما تهدید‌آمیز، ناگهان به روی چین آتش گشوده اند و بخش‌هایی از آن را اشغال کرده اند. کمی ‌آن طرف‌تر از جایی که او و دوستانش در کمپ خارجی شانگهای بازی می‌کرده‌اند _ در ژاپن _ تنها حمله اتمی ‌تاریخ بشر به وقوع پیوسته و بالارد پس از این تجربه‌های غریب، مطمئن شده چیزهایی در زندگی امروز انسان اشتباهند؛ چیزهایی که اگر ادامه پیدا  کنند، نتیجه ای جز نابودی به همراه ندارد.

 

بالارد بدبین است و همین ابتدای راه نویسندگی اوست. این بدبینی به همه جا سرایت می‌کند. بنابراین داستان می‌نویسد تا به همه نشان دهد در یک دنیای روان‌پریش و دیوانه زندگی می‌کنند و اگر خودشان درکی از این دیوانگی ندارند برای این است که عادت کرده‌اند؛ 

زندگی امروز لبریز از فشارهای گوناگون است؛ هر نوع فشاری که تصور کنید؛ فشار برایی سازگار و هم شکل شدن، فشار برای تفریح و سرگرم شدن، فشار برای پیدا کردن خود و بمباران زندگی به وسیله آگهی _ چشم اندازی که رسانه عرضه می‌کنند _ اینها همه دست به دست هم داده اند و سلامت عقل انسان را تهدید می‌کنند و البته بسیاری از شخصیت‌های قصه‌های من زیر این فشار کمرشان خم شده و پژمرده می‌شوند. دلشان نمی‌خواهد بیش از این یخچال و مسواک برقی بخرند؛ دلشان می‌خواهد حقیقت وجود خود را دریابند

بالارد سعی می‌کند برای شخصیت‌هایش راه‌هایی بیاید تا آنها را از شر این دیوانگی که معلوم نیست کی بر سر همه آدم‌ها آوار می‌شود، نجات دهد؛ پس نتیجه، شخصیت‌هایی می‌شوند که تصمیم‌های عجیب و غریب می‌گیرند، مثل یک روانکاو در داستان «نمایش فاجعه» که تصمیم می‌گیرد یک بار دیگر وقایع مهم دهه 60، به خصوص قتل کندی را این بار به روش خودش انجام دهد! به روشی که منطقی پشت آن باشد و مثل آن چه در واقعیت رخ داده، بی معنی نباشد یا مثل شخصیت‌های رمان «تصادف» که نسبت عجیبی با اتومبیل برقرار می‌کنند.

آنها از تصادف لذت می‌برند و خشونت برخورد ماشین‌ها به هم، خرد و خمیر شدن آنها و بوی سوختن فلز آنها را به وجد می‌آورد یا شبیه آدم‌های داستان «برج» که در یک ساختمان صد طبقه ساکن هستند و بعد از مدتی نبرد سهمگین و بی‌معنایی را با یکدیگر آغاز می‌کنند؛ نبردی که انگار فقط به این دلیل شکل می‌گیرد که آدم‌ها از چهارچوب سفت و سخت این زندگی روزمره به تنگ آمده‌اند و البته راهی هم برای خلاص شدن از شر آن پیدا نمی‌کنند؛ پس روزها مرتب و اتو کشیده سر کار می‌روند و پس از برگشتن، از همان لحظه‌ای که پایشان را در برج می‌گذراند؛ جنگ با طبقات دیگر را ادامه می‌دهند.

 

بالارد درباره اینترنت و دنیای مجازی هم به شدت بدبین بود. به نظر او سیستم‌های واقعیت مجازی سرانجام روزی قادرند آن قدر خوب واقعیت را شبیه‌سازی کنند که نتیجه از خود واقعیت جذاب‌تر به نظر برسد. اینجاست که انسان وسوسه می‌شود وارد این سیستم واقعیت مجازی شود و در را پشت خودش ببندد. آن وقت در دنیای خیالی که آدم می‌تواند هر جوری که دوست دارد زندگی کند و هر لحظه به نقشی که می‌خواهد درآید، مرزهای عرفی اخلاقیات در هم می‌ریزد. مهم ترین دغدغه بالابرد در آخرین سال‌های عمرش _ وقتی که داشت با سرطان دست و پنجه نرم می‌کرد _ همچنان یک چیز بود؛ بحران معنا در زندگی امروز. به نظر او روابط اجتماعی در دنیای امروز به سمت حداقل پیش می‌رود.


آدم‌ها ترجیح می‌دهند در جمع‌های کوچک‌تر پنهان شوند و با انسان‌های کمتری معاشرت داشته باشند؛

در پایان قرن بیستم به راستی چه می‌بینیم؟ کلیسها را در غرب می‌بینیم که خالی مانده اند. مردم پیشرفته ترین جوامع را در اروپا و آمریکا می‌بینیم که بیش از پیش به کلونی‌های دربسته، به محفل‌های در خود فرو رفته پناه می‌برند و این یعنی فلاکت؛ تأسف آور است. یک لحظه فکر کنید جامعه برای پزشکان، معماران، حقوقدانان و ... چه هزینه ای می‌کند تا به انتخاب خود از جمع کنار بکشند و وارد کلونی‌های دربسته شوند و در ساعت‌های معاشرت خود هیچ کنشی با بقیه جامعه نداشته باشند. این نشانه شومی ‌است؛ نشانه آن است که جوامع در عمق خود مشکل دارند.

بالارد یک بار در سال 1970 نمایشگاهی برگزار کرد به نام «ماشین‌های تصادفی». در این نمایشگاه انواع و اقسام خودروهای آسیب دیده و درب و داغان را بدون هیچ توضیحی برای تماشای عموم گذاشته بودند. همه آنچه او در داستان‌هایش بیان می‌کرد، در این نمایشگاه نمود است. انگار که او از آدم‌ها می‌پرسید که «می‌دانید این ماشین‌های خوشگل را کی ساخته؟ شما می‌دانید کی آنها را به این روز درآورده؟ شما می‌دانید لابه‌لای این فلزهای تغییر شکل داده استخوان‌های چه کسی خرد شده؟ بله خود شما.» به نظر بالارد این همان بلایی است که انسان دارد در همه ابعاد زندگی سر خودش می‌آورد و اگر از او بپرسید که حالا چه باید کرد، با خونسردی جواب می‌دهد:

«در یک دنیای کاملا ً دیوانه، جنون تنها را آزادی است!».



برگرفته از هفته نامه همشهری جوان/ شماره 211